غربت یعنی خشکیده شدن وجودی در نسیم رها شده درک ،
مطالب گم شده از ذهن رها مانده در واحه های دور
در افقی از حسی که می تواند یک مرد
با غروری پر از نجابت
داشته باشد
با شکستن بغض
با حضور تلخ خرد شدن در هم .
وانسانها چه بی رحمانه خود را قربانی می کنند .
کجای این حجم غربت گم شدهای که نیستی
کجای من ماندهای که ازدرون برون میریزی و رشته رشته میکشانیام
کجای هیاهوی این آسمان ابری خوش نشستهای که بیتاب باران نمیشوی
کجای این خیابانهای ازدحام قدم میزنی
که چشمهای خالی، ماندهاند روی انتظار در
کجای این سبزینهها خشکیدهای که میتکند شکوفهها مدام و تو خاموش
چون گرمای برف میان انگشتان سرد زمستان نیست میشوی
و رستن خشک میماند
مدادهای رنگین نقاشیهای کودکانهام شکستهاند، بزرگ شدهام!
صدا در من تکرار میشود و دستهایم سبز
نفسهای مکررم
تنگ میگذرد
زنگ میزند ناقوس و میگذرد تا سنگینی یک سنگ
سفید
سیاه
و تو گم میمانی
روزخوش mr.wolf