ای کاش ورقه های پوسیده ذهنم
از دیواره تنم پایین میریخت .
پرنده ای کوچک
چه آواز حزن آمیزی می خواند
در بستر سپیده صبح
از طلوع روشن نور
بر خاک فنا .
که زنجره را شاید همین امروز بیشتر نباشد
و دشت چه صدای مبهمی خواهد داشت بی صدای او
و طبیعت در خواب خواهد ماند
در حسرت
و من می دانم
که پرنده
هرگز آخرین زنجره را نخواهد خورد تا
دشت را ماتم بر ندارد .
بر گرفته شده از یک آهنگ که شاید احوالات درونی من باشه
گیرم بازم بیام
از عاشقیت بخونی
گیرم تا دنیا دنیاست
بخوای پیشم بمونی
روز غمم نبودی
خوشیت با دیگرون بود
منو به کی فروختی
اون از ما بهترون بود
میای بیا ولی حیف
حیف دیگه خیلی دیره
حالا که خاطراتت
یکی یکی می میره
کی گفته بود که تنهام
وقتی تو را ندارم
بازم می گم بدونی
منم خدایی دارم
برگشتی اما انگار
تو باختی توی بازی
غرورتم شکستن
به چیت داری مینازی