سلام یعنی خداحافظ
شعر از: پونه
سلام شاخههای خالی زرد وُ خشک
سلام سردترین بادِ عجولِ گمکرده راه
سلام بارانیترین ابر سیاه زمستانی
سلام دورترین کوهِ بلندِ برف بردوش
نه، از شعر هم خستهام
گویی دلم در آوار این واژههای بیجان
یخ میزند.
من که برای شما
جز ملال شبهای غربت پائیز
سوغات دیگری نداشتم.
ولی تو هم خاطرت باشد
(لااقل تا رسیدن این اولین بهار)
که چقدر حسرت شکفتن زنبقها را کشیدم.
اصلا گوشهی برگهای همین آینه بنویس
بنویس تا همیشه در یاد من هم بماند...
انگار کمکم میفهمم...
مهربانی انتظار وُ صدای دیدار
برای اهلیشدن تنهایی، کافی نیست.
پس بگو آشنایی بوسههای عقیم از شرم را
از دفتر معجزات رویا حتی، خط بزنند.
بگو نگاهی که در اسارت عشق
از دهلیز فاصله میگذرد،
جانکندنش آنقدر کوتاه وُ آسان است
که گور گمنامی هم نخواهد داشت...
خوب یادم هست
کنار پنجرهی کودکیام پرندهی خجولی مینشست
که بالش از نفرین همین روزمرهگی سوخت
و مرگش نه از آتش، که از دلتنگی پرواز بود...
صبوری کن، در شتاب لحظهها
یعنی که این حرفهای سرگردان
این همه کلمه وُ جمله وُ سخن
از دوری تو نیست که میترسند؟
کاش میتوانستم به پراشکترین زبان دنیا برایت بنویسم...
حالا که میروی
حالا که واژه وُ سکوت وُ خاطره را هم میبری
حالا که چمدانت از عطر وُ طعم وُ احساس پر است،
حالا که دستهایت را از دست خواهم داد
حالا که خداحافظ آخرین است
لااقل حالا...
نه!
گریه نکن عزیزترین گل سرخ ستارههای حضرت "ریرا"
باشد
بخدا دیگر ساکت میشوم...
ولی، این شعر دلتنگی هم
جز برای خودت نبود.
میدانم
که باورم نمیکنی...