شرقیهای غمگین
شعر از: پونه
دلم برای همه میسوزد
دلم برای تو وُ این مرواریدها میسوزد
چشمان تو را که با خورشید هم مقایسه نمیکنند
آنوقت، اینهمه ابرهای بارانی؟
قصههای ما طولانیست،
شرقی دلسوختهی غمگینم.
چه فرقی دارد که از سرفههای خستگی،
از یک استکان چای،
از صفی طولانی،
یا از کودکی که زیر نور چراغ، مشق مدرسه را مینویسد؟
چه فرقی دارد که از روسری تو،
یا از صورت سیلیخوردهی خودم؟
مگر همهی این دلتنگیها،
به همان یاس بزرگ نمیرسند؟
همان که درد عضوی ساده را،
درد انسانیت میدانست؟
آخ ... اگر بدانی چقدر از این حرف وُ شعارها خستهام
باورت نمیشود ولی من
از انسانیت هم بریدم
دل آدم که از جنس کاسههای مسی نیست
دلک مریض ما
نصفهی کجوُکولهی پیالهای بود،
که چینیاش از اول هم ترک داشت
باز هم گلی به جمال حوصلهی تو
که فقط از غریبهها گله میکنی ...
قصههای ما طولانیست ...
اصلا میدانی،
تمام این سالهای گذشته،
هر روزش را میخواستم
نامهای برایت بنویسم
شرححال، خاطرات، ... یا همان نامهی سادهی احوالپرسی
هزار بار قلم برداشتم وُ با حرفهای جابجای خودم،
بالای صفحهای نوشتم:
"سلام!
سلام ستارهی خوبم
سلام زنبق دلتنگیهای بی هفتسین
فال وُ تنگ بیماهی وُ آینه
..."
ولی دیدم، کاغذ خطخوردهی من،
مثل روی زمستان سیاهست
باز گفتم: باشد،
کنار اجاق که حوصله میکنی،
یا یک جام دیگر،
خودم تعریف خواهم کرد.
میخواستم تا ته خط بروم
بدون نقطه، بدون علامت سوال
بدون گریه ...
قصههای ما،
همیشه از بنبستهای خاکی شروع میشد
از صدای فرار کفشهای کودکانهای در کوچه
و آخر ماجرا هم،
میدانهای بزرگِ پر دود بود وُ
باز همان صدای یکدرمیان کفشها
گاهی در خیابانها میدویدیم وُ
گاهی پشت نردهها بودیم
چه فرقی میکند کدام سوی نردهها؟
همهی قصهها رنگ چشمان مشکی تو را داشت
رنگ موهای مشکیات
رنگ چادرنماز مشکیات
رنگ روسری مشکیات
رنگ شلوار وُ جوراب وُ کفشهای مشکیات
رنگ کوچهها وُ رنگ فرار وُ رنگ زندگی ...
راستی، از بچهمحلهای قدیمیمان چه خبر؟
همسایهی بالایی را دیدی؟
چقدر سر اسباببازیها دعوا کردیم
درِ خانه که باز میماند،
چشمبهمزدنی حیاطِ دو کوچهی بالاتر بودیم
حوضِ کوچکِ سیمانی بود،
یک ماهی لیز،
و لباس خیسی که قبل از رسیدن مادر
در همان آفتابِ ظهر مرداد خشک میشد ...
آخ ... کودکیهای سوخته از دود وُ نور
کودکیهای مشترکِ پروانه وُ آفتابگردان
ییلاقهای ساکتِ فشم
ماهیگیری در آبهای سرد جاجرود
عصر شلوغ جمعههای دربند
اشتهای بوی کباب
ترشی سرخ لواشک
و نگاه مردد کودکی با دهان خیس،
که نمیتوانست انتخاب کند ...
عصرهای نوشهر یادت هست؟
قدمزدن کنار نخلهای رودخانه
مغازههای روشنِ رنگارنگ
چراغهای گازیِ آوازخوان
و بوی گرم نم دریا،
که دلت را وسوسه میکرد ...
میدان نقشجهان
گلدستههای مسجدی که روی شانههای پدرت هم باز،
تمامش را نمیدیدی
و سایهی ستونهای بلند عمارت عالیقاپو
صدای نفسهای خستهی اسبی که درشکه را میکشید
و خیرهشدن در منارههای آجری،
که آنقدر زل میزدی تا تکان میخوردند
کاشیهای رنگیِ روی دیوار
هیاهوی بازار قلمکاران ...
گریه نکن ... شرقی غمگینم ...
تختجمشید چه خلوت بود
باد به مهمانی ویرانهها میآمد
سقفهای شکسته، روی زمین
سربازان سلاحبدست، روی دیوار
و کاخهای سوخته وُ مقبرههای خالی
انگار همه منتظر قدمهای کسی بودند ...
پل کارون را دیدی؟
خورشید میان نخلها میخوابید
بوی باروت وُ نفت میآمد
با هر صدای سوت،
دست مرگ نوازشت میکرد
زمینْ زیر پایت آرام نداشت
و آن برادرِ پیک،
که بجای نوحه، ترانههای محلی میخواند ...
یادت هست که از گردنهی حیران گذشتیم
و تو بین درختها وُ رودخانه،
چشمت بدنبال سیم خاردار میگشت؟
بالای سهند چه برفی نشسته بود
موم تازه در دهانت آب میشد
و خانهی مشروطیت خالی بود ...
یادت بخیر ... تونلهای بیشمارِ چالوس
وهم انعکاس صدا در سیاهی
یادت بخیر، قهوهخانهی ایستگاه اندیمشک
کشتیهای بزرگ خرمشهر
هتلهای خلوت بوشهر
یادت بخیر، دیوارهای قرمز ابیانه
بادگیرهای آجری یزد
مسافرخانهی گنبدکاووس
و مردی که با کلمنِ آب یخ
میان اتوبوس، پدرت را صدا میکرد ...
میدانِِ مشهد، اولین بار ... خاطرت هست؟
میدانِ شلوغ کوهسنگی
میدانِ طرقبه
میدانِ نیشابور
میدانِ کاشان
میدانِ تهران
میدانِ زندگی ...
دلم برای همه میسوزد، شرقی غمگینم
برای کوچههای بنبستی که میدان شدند
برای میدانهایی که رفتیم وُ
پای برهنه برگشتیم
و برای همهی میدانهایی که نرفتیم،
میدانهایی که نمیرویم،
هرگز نخواهیم رفت.
زیرا که ما
عضو دیگری نداریم
دردِ دیگری هم نداریم
اصلا ...،
دردی نداریم ...
هی ... دل ...
شعر از: پونه
از همین سالهای نه خیلی دور بود
از همین شبهای بلند زمستانی،
که گیسِ سپید برف
به شاخِ درخت وُ به شانهی دیوار مانده است ...
از همین شمارههای آخر تقویمی پاره،
که مثل هوایِ خاطره کنج دل، خانه میکنند
نفسی وُ اندی پیش ...
هی ... دل ماهگرفته ...
از خروسخوانِ سپیده باد میوزید
رسیدنِ نور وُ آمدن کبوتر هم،
انگار بشارت خبری بودند
گفتم: ستیز اشک وُ کاغذ بس است
گفتم هزار شهر سوخته وُ منِ دور از دیار،
دلواپسیهای خواب وُ خیال وُ خاطره بس است ...
هی ... دل خرابِ خیرهسر ...
شنیدم غریبهای پشت دیوار،
به چشم غصه چه آهی میکشید
دفترش خیسِ دعا بود
گفتم خوش آمدی
خوش آمدی دریابانِ گریهها
مشق سوخته را بیانداز
اینجا به آتشِ اشک، معجزه میکنند ...
هی ... دل ناباورِ خوشخیال ...
دیدم آمد،
از قابِ سینهاش گلی آورد،
سوغاتِ سفرهایی دور ...
گفت این کرامتِ صبر است
صلهی شمعهای روشن
شسته به هفت اقلیمِ تبرک،
گذشته از یک آبِ غربت ...
امانتِ آرزوهای خودت باشد ...
هی ... دل غافلِ ناسپاس ...
خواستم دوباره صدایش کنم
مثل شب ساکت وُ مثل ماه،
خیره مانده بود
مثل مطربی که آخرین ترانه را زده،
و قافیهی نوشش "یا"ی رویاست
سلسلهی عشق همینست دیگر ...
هی ... دل شکستهی بیزبان ...
مسافر ما که نمیرسد، ولی،
عید زنبقهاتان مبارک ...
پونهی بارانی :: rainy mint
سوالِ گریه
شعر از: پونه
خیابانهای شلوغ وُ
شیشههای رنگیِ روشن ...
چرا تردید کردی؟
چرا پشتِ پای غروب وُ حاجتِ انتظار
اینهمه پابهپایِ کوچهها ماندی ...
چرا نگفتی که خواب پروانهای پریده
که گونههای آبی زنبق،
از پلک هر شقایق سوخته بارانیتر است
و خطِ شکستهی دلتنگی،
به ردیفِ هر ترانهای میلرزد ...
چرا تردید کردی؟
پردهها را که میشویم، باز
انگار کسی خواهد آمد ...
صدای پایی شاید،
میان پاگردِ سنگیِ پلهها
دری نیمهباز وُ عطر خوش آشنا
بوی روشنا ...
یک روز
یک عصرِ بلند آفتابی
از چلههایِ سوختهی مرداد،
فقط یک روز دیر آمدی ...
چرا تردید کردی ...