و من که سوختنی های دلم را
بر ساختن های آن ریخته ام
تا که آتش دل
بر زخم استخوانم بماند
و هیچ خم به ابرو نیاوردم . . .
از کدام زمستان
بر دلم یخ گذارم . . . ؟
روح های بزرگ از جسم های کوچک پرواز میکنند ،
من چقدر روحم بزرگ شده ؟
جسمم را تکان میدهم ، صدای زیادی می آید !!!
ای گستره پر برف
ای خاک شده در فرش از عرش
که در کوچه و برزن ،در نوای هر ناله در جاروی فرسودۀ هر رفتگر که رفته است در خواب گران
از هر رهگذر بی نام و نشان
که چهره اش در لالایی بازیچۀ لعل گران
ای ذورق بی پارو ، رو به حیات جاودان
که می روی بی نام ونشان
در موج و خروش در رهایی اسارت
در تن در من .