ستاره های کاغذی
آدمکهای پوشالی
مهاجر شهر شب نشین
عابر کوچه های وحشت
ترس دم صبح
از کابوس
که زلال بیداری بی پندار
در حجم کوچک دستانش
جا مانده .
پشت درهای بسته چشمان خسته
که فروکش کرده در مجاورت آبی بی نهایت آسمان .
و افق درد وابستگی پنجره
به دیوار را نمی فهمد
به او بگویید خورشید را کمی دیرتر برباید !
بعد از تو
بی عشق بودم
بی باغ و بهار
بعد از تو
بی آسمان بودم
بی ستاره ، بی خورشید
بعد از تو
بی درخت بودم
بی گل ،بی ریشه
بعد از تو زمینی تشنه
ترک خورده چون کویر
بعد از تو
هم صدای باد و باران .
باز می گردم اما
در باوری شورانگیز
به ازدحام خیابان
به عشوه های زمین
به پرواز و بوسه های باران
آری می خواهم باز گردم
آیا کسی هست که دستم را بگیرد ؟