منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

روزنه

روزنه ها

رنگها

القاب

بر چهرۀ زخم خوردۀ زنگار گرفته

که مرحم هم نمی نهیم

که نمک می گذاریم

و جوشش خون بر گریبان زخم خوردۀ دل نازک ترحممان

چه ضجه ای می زند دست لرزانم

که فوران خون را به بازی می گیرد

که تقلای مرگ را بازیچۀ خود می کند

چه روزنه ای است ...

چه زود . . .

روزهای غریبی را پشت سر کذاشته ایم .

نه به گرمی

نه به سردی

و وهم راه که دشواری درک ، درهم گمش کرده بود

که او به سکوت می برد باری بر دوش

و یکی به عقل

 ودیگری ماندۀ راه

سر گذشت من نه خیلی دور بود

نه خیلی نزدیک

و چه زود خیلی دیر خواهد شد

خاطرات

خاطرات مثل چاقو هستند

آدمها را زخمی می کنند

سایه

      سایه

 

      شعر از: پونه

 

      هنوز هم گاهی

      پشت شیشه‌های مات که می‌روم

      خیال یکی دو ستاره

      سایه‌روشن مه‌آلود باغ

      یا نجوای دور چشمه‌ای

      عطر رویای تو را دارد ...

      گاهی همین چند سطر دلتنگی

      غمگین‌تر از هر چه مثنوی فراق

      از ترانه‌های تو لبریز است ...

      گاهی میان شعر وُ سکوت

      فهم نرگس و خواب زنبق که می‌پرد،

      پاورچینِ پله‌ها وُ غروب

      یاد تو در سینه‌ی من است ...

      گاهی به درددل‌ها وُ آب

      چشمه‌های خشکیده می‌جوشند

      گاهی به نقش فرشته‌ای

      شمع نقاشی‌ام بلور می‌شود ...

      این روزهای برفیِ کم‌رنگ

      وسوسه‌ی انتظارم بریده

      نه به رویایی می‌بارم،

      نه به خیالی می‌شکنم ...

      این روزها،

      با هرچه سواد وُ مشقِ سفر قهرم

      این روزها،

      دلم برای آشیانه‌ای نمی‌سوزد

      دلم برای گلدانِ مانده در راه،

      یا دلشوره‌های باد نمی‌سوزد ...

      این روزها

      خواب حیاط وُ حوض نمی‌بینم

      خواب تخته‌سیاه وُ ترکه،

      خوابِ انار وُ انجیر نمی‌بینم ...

      گاهی دو چشمِ آبی

      از لابلایِ پرده وُ شاخه‌ها

      تمام روز با من‌اند

      گاهی میان خمیازه‌های اسفند

      ردی از عید وُ آفتاب می‌آید

      گاهی بازی باران وُ پنجره

      شیرین‌تر از حس سایه‌ای،

      دلم را سِحر می‌کند ...

      گاهی ...، ولی همیشه

      چه عادت خموشی، چه علاقه‌ی باران

      جز بهانه‌های دوری‌ات نیست ...

چشم‌انتظار

      چشم‌انتظار

 

      شعر از: پونه

 

      نه که آسمان گرفته است

      نه که بارانی ببارد

      فقط گفتنی‌های زیادی مانده بود،

      بین چشمان من وُ نگاه این ستاره‌ها

      که انگار صورتت را فراموش کرده‌ایم

      دیگر چه فرقی می‌کند

      غرش رعد یا آواز پرنده

      صورت ماه، همیشه خیس است

      نه که من سکوت کرده باشم

      برای تر شدن گلبرگ

      نسیم صبح هم کافی بود.

      دل بعضی‌ها را ببین

      که از قلب آینه سربی‌تر است

      دیگر چه فرقی می‌کند

      حمله‌ی رگبار یا غلتیدن شبنم

      بیچاره آن ابر، که زمینی ندارد

      نه که من از پرواز بترسم

      همین پچ‌پچ کبوتران

      کلاه کوه وُ هوش دشتها را هم برد

      کار دل من که از باران گذشته است

      دیگر چه فرقی می‌کند

      وسعت صحرا یا سختی صخره

      با یاد تو، نفس هم مردد است.

خوب ... بد

خوب، بد، ...، خوب، دوباره بد، خوب، باز هم تکرار دایره پوسیده افکار دیگری، خوب، دوباره صدای موعظه، خوب، دوباره یادآوری دست نوشته های فیلسوفانه ذهنهای دور، خوب، دوباره توهمات آفرینش، خوب، دوباره نگاه های ملامت گر فرشتگان نادیده، خوب، دوباره شعار انسانیت، خوب، دوباره ادعای تکامل، خوب، دوباره وعده بهشت، خوب، دوباره نقش، خوب، و باز هم نقاب. حتی هوا هم خوب و بد دارد. چاره ای نیست جز باور غیر خود. باور آنها که بزرگ می خوانندشان. خوب، بد، زشت، زیبا، خطا، لغزش، حق، ... اینها چند تایی از سنگهای ترازوی زندگی هستند. برای باورشان باید بگوییم اینها قاعده نیستد، قانون نیستند، اینها در وجود ما هستند. وجدان ما هستند و حقیقت ما. ... و چه طنزـحقیقت تلخیست که اینهمه بی وجود، بی وجدان و نا حق داریم درمیان خود.! برای باور هر ناباوری باید دروغ گفت، جایی برای نگرانی نیست، این دروغ جزو خوبهایش بود. کتاب می خوانیم، وب لاگ، خاطره، همنشین خوب، اعتقاد، باور ... تا خوب لقب گرفته باشیم. ولی آنجا، درست در اوج قله های خوب بودن، آنجا که دیگر هیچ کس نیست، شیطان را فرا می خوانیم، تا به بهانه او، و به اطمینان درستی را در نهایت بودن، لحظه ای بد بودن را آزموده باشیم. من از این خوب و بدها، من از این درست و غلط ها، من از این حق و باطل ها، من از این زشت و زیباها، من از این تقلیدها، من از این خود نبودنها، و من از این اوج نشینیها، سخت هراسانم، که مبادا مرا، که مبادا تو را، که مبادا ما را، با فریب خوب بودن و به اصرار بهشتیان و با نیرنگ اندرزها و با سلاح باید و نبایدها و از مسیر راههای درست و زیر نگاههای فرشتگان، به آن اوج خلوت قله خوب بودن، و به آن نهایت درستی برسانند، آنجا که خطا را قدرت آزمایش، و گناه را جرات امتحان داریم. آنجا که صدای شیطان را، نه، صدای خدا را می توان شنید.

دیگر بس است!
هنوز هم چرند و پرند از دهانت خارج می شود
هنوز تغییر نکرده ای هنوز هم مغزت کار نمی کند
و زمزمه های کوچکی در سرت دور می زند
چرا به جای اینها کمی نگران خودت نیستی ؟
که هستی ؟، کجا بوده ای ؟، از کجا آمده ای ؟
که همیشه حرف های بی اساس در نوک زبانت است
تو بیش از آنکه خود را باور داشته باشی دروغ می گویی
قضاوت نمی کنی مبادا که مورد قضاوت قرار گیری
پاکدامن تر از تو خودت هستی
مقدس تر از تو خودت هستی
و تو این را نمی دانی
قبل از اینکه در مورد من قضاوت کنی نگاهی به خودت بینداز
نمی توانی کاری بهتر از این پیدا کنی ؟
با انگشت اشاره می کنی، و زحمت فهمیدن به خود نمی دهی
و خود پسندی و حماقت دست در دست یکدیگر به راه می افتند
این کسی نیست که تو هستی این کسی است که می شناسی
و دیگران مبنای زندگی تو هستند
پل هایت را خراب می کنی و با ثروتت دوباره آنها را می سازی
قضاوت نمی کنی مبادا که مورد قضاوت قرار گیری
مقدس تر از تو خودت هستی
پاکدامن تر از تو خودت هستی
و تو این را نمی دانی

No more!
The craps rolls out your mouth again
Haven't changed, your brain is still gelatin
Little whispers circle around your head
Why don't you worry about yourself instead ?
Who are you? where ya been? where ya from?
Gossip is burning on the tip of your tongue
You lie so much you believe yourself
Judge not lest ye be judged yourself
Holier than thou, You are
Holier than thou, You are
You know not
Before you judge me take a look at you
Can't you find somethig better to do ?
Point the finger, slow to understand
Arrogance and ignorance go hand in hand
It's not who you are it's who you know
Others lives are the basis of your own
Burn your bridges build them back with wealth
Judge not lest ye be judged yourself
Holier than thou, You are
Holier than thou, You are
You know not

 

من گم شده ام

من گم شده ام

من گم شده امُ  دقیقا در میدان مرکزی  یک ابرشهر.

با وجود آنکه فلش های خیابانهایی که می شناسم را می بینم اما قادر نیستم به سمتشان حرکت کنم .

من گم شده ام  ُدقیقا در زیر ساعت میدان مرکزی یک ابر شهر .

من هزار بار تاکنون آن میدان را ((دور زده ام)) اما هنوز مسیرم را نیافته ام .نه قادرم به سمت شمال این میدان  حرکت کنم نه جنوب.با وجود آنکه شرق و غرب را از هم تشخیص می دهم و حتا می دانم که انتهای خیابانهایشان به کجا ختم می شود.

اما چه فایده ؟

من می دانم کجا گم شده ام و این یقینا درد بزرگیستُ  هیچ نمی خواهد کسی مرا از خواب دگماتیسم بیدار کند چون خودم را با چشمان باز گم کرده ام !

خیلی ها مثل من در این میدان گم شده بودند اما پس از مدتی در ابتدای یکی از خیابانهای این میدان (( سوار )) شدند و رفتند.

در همین میدان محافظه کارانی را دیدم که انقلابی شدندُ  لیبرالهایی که سوسیالیست  شدند و جنگ طلبانی که صلح طلب شدند و ملحدانی که خدا پرست ! و بسیار دیدم ظاهرا خدا پرستان را و دموکراسی پسندان دیکتاتورمآب را.

آنان افسون چه چیز یا چه کسی شدند؟ می دانم من هم مثل بقیه جهان را آنگونه ای تفسیر می کنم که با چشمان خود می بینم . یعنی نباید به چشمان خود هنگام تصمیم گیری  اعتماد کرد؟ راه دیگر هم این است که دروغ هایی را باور کنم که دیر زمانیست حقیقت خوانده می شود.

من علاوه بر اینکه گم شده ام بیمار هم هستم ؟

اعتراف چه چیزی را تغییر می دهد؟

عجز در فهم معادلات زندگی ُروابط انسانی و غیر انسانی ُدوستی ُدشمنی به تمدید حضور در آن میدان معروف می انجامد؟

کاش این سر گشتگی با نابودی شخص پایان گیرد...کاش تنهایی ُغربت ُریا کاری و ترس فرد را به ابتدای یکی از خیابان ها هل ندهد چون با این ترتیب ُکو تاه زمانی بعد به خانه ی  اول بر می گردد.

 

 

سلام یعنی خداحافظ

      سلام یعنی خداحافظ

      شعر از: پونه

 

      سلام شاخه‌های خالی زرد وُ خشک

      سلام سردترین بادِ عجولِ گم‌کرده راه

      سلام بارانی‌ترین ابر سیاه زمستانی

      سلام دورترین کوهِ بلندِ برف‌ بردوش

      نه، از شعر هم خسته‌ام

      گویی دلم در آوار این واژه‌های بی‌جان

      یخ می‌زند.

      من که برای شما

      جز ملال شب‌های غربت پائیز

      سوغات دیگری نداشتم.

      ولی تو هم خاطرت باشد

      (لااقل تا رسیدن این اولین بهار)

      که چقدر حسرت شکفتن زنبق‌ها را کشیدم.

      اصلا گوشه‌ی برگهای همین آینه بنویس

      بنویس تا همیشه در یاد من هم بماند...

      انگار کم‌کم می‌فهمم...

      مهربانی انتظار وُ صدای دیدار

      برای اهلی‌شدن تنهایی، کافی نیست.

      پس بگو آشنایی بوسه‌های عقیم از شرم را

      از دفتر معجزات رویا حتی، خط بزنند.

      بگو نگاهی که در اسارت عشق

      از دهلیز فاصله می‌گذرد،

      جان‌کندنش آنقدر کوتاه وُ آسان است

      که گور گمنامی هم نخواهد داشت...

      خوب یادم هست

      کنار پنجره‌ی کودکی‌ام پرنده‌ی خجولی می‌نشست

      که بالش از نفرین همین روزمره‌گی سوخت

      و مرگش نه از آتش، که از دلتنگی پرواز بود...

      صبوری کن، در شتاب لحظه‌ها

      یعنی که این حرفهای سرگردان

      این همه کلمه وُ جمله وُ سخن

      از دوری تو نیست که می‌ترسند؟

      کاش می‌توانستم به پراشک‌ترین زبان دنیا برایت بنویسم...

      حالا که می‌روی

      حالا که واژه وُ سکوت وُ خاطره را هم می‌بری

      حالا که چمدانت از عطر وُ طعم وُ احساس پر است،

      حالا که دست‌هایت را از دست خواهم داد

      حالا که خداحافظ آخرین است

      لااقل حالا...

      نه!

      گریه نکن عزیزترین گل سرخ ستاره‌های حضرت "ری‌را"

      باشد

      بخدا دیگر ساکت می‌شوم...

      ولی، این شعر دلتنگی هم

      جز برای خودت نبود.

      می‌دانم

      که باورم نمی‌کنی...

مسافران

      مسافران

 

      شعر از: پونه

 

      اینک شب شده بود

      و جاده حتی، انتهای بیهوده‌اش را

      میان سبزه و جنگل رها کرد.

 

      باران تندی می‌بارید

      و سه کلاغ پیر

      روی پلی آهنی نشسته بودند.

      اولی گفت:

      چه رهگذران عجولی در جعبه‌های رنگارنگ

      به جستجوی سرنوشت می‌شتابند.

      چه نشانی هست از رفتن وُ از بازگشتن؟

      همیشه چشم‌ها خبر از انتظار دارند

      آرزو آنقدر به رنگ رسیدن است،

      که سراب از دریا هم سیراب‌ترشان کرد

      و رنگین‌کمان، فقط طلایه‌ی باران دیگری است

      اگر لحظه‌ای به آینه خیره می‌ماندند،

      واژه‌ها فریادی بودند

      و بی‌نشان‌ترین گمشده را هم می‌شد یافت.

      اما خدای من

      پرنده هرچه تیزتر پرد

      فرودش دشوارتر است...

      دومی گفت:

      دیدی چگونه فواره‌ی زمان

      انتظارش را به گردی بدل کرد؟

      و رویایش را آب مثل حبابی ربود؟

      و بودنش از آن قطره‌ی متلاشی در باد هم سبکتر شد؟

      و وهم ایثار، پیکرش را به قعر دریا کشید؟

      و حالا دیگر

      برای پرواز دوباره، وقتی نمانده است.

      اما خدای من

      چه دقیقه‌هایی که خاکستر شدند...

      سومی گفت:

      وقتی خورشید درآمد،

      راز شبانه را پنهان باید کرد.

      پچ‌پچ زنجره با زمین،

      گذر یک شهاب،

      و افسون روشنای ماه

      که شب بر ناز سردش ستاره‌باران است...

      وقتی بیداری پشت پنجره می‌آید،

      دیگر برای غزل عاشقانه دیر است

      اسرار شب را برای شبگردها باید گفت.

      اما خدای من

      تاوان اشتباه را،

      چه تلخ می‌پردازند...

      در انزوای جنگل وُ سبزه‌ها

      مه آرام نشسته بود وُ شعری از غروب می‌خواند

      باد بوی سرزمین غربت می‌داد

      هنوز هم باران تندی می‌بارید

      صدای قارقار نمی‌آمد

      و پل آهنی در بیهودگی‌اش

      جعبه‌های رنگی را می‌شمرد...

ابدیت

چقدر ثانیه ها را برای فراموش کردن من کشته ای

من که فراموش شده همه بوده ام

تو هم روی همه اینها

چقدر تقلای بیهوده کرده ام

که زندگی را باید باشد

اما انقدر

که در محراب

که نه دیگر علی ماند

ونه ابن ملجم

هیچکس در این مابین

در میان سکوتم نبود

حتی

حرکت شمشیر بران

چه میدانم

یا شاید صدای لغزش خون

هیچ چیزی در این انزوای من رویشی پیدا نکرد

حتی جرعه ای ابتذال

که مرا

در فاحشه خانه میکده ها هم جای ندهند

و به سوسوی تاریک روشن حاشیه کوچه های شهر

چقدر نقش شبانه هایم را بر زمین می کشیدم

که نعش من ماندگار نباشد!

اما

هر روز سپوران ساعت چهار همه جا را جارو زده و آب پاشی کرده بودند

چه می داند کسی که از آنجا ها گذر می کند

که من در کجای این همه حادثه جا مانده ام .

 

عکس های سوخته

      عکسهای سوخته

      شعر از: پونه

      چرا نگفته بودی

      که خاطره‌ها را با خودت خواهی برد؟

      من که با چمدان تو کاری نداشتم...

      حالا این همه غصه را

      برای آینه تعریف کنم، یا برای باد؟

      می‌بینی، ما آدمها گاهی از سایه‌ی خودمان هم فرار می‌کنیم

      گاهی...

      بگذریم... برای تو که فرقی نمی‌کند

      من می‌مانم وُ یک تقویم بی‌رنگ بر دیوار وُ انتظار روزی که شاید

      دیگر خورشید هم درنیاید

      اصلا برای همین نیست که بعضی‌ها شب

      صندلی کهنه‌ای در حیاط پستو می‌گذارند وُ

      تا صبح ستاره می‌شمرند؟

      برای همین نیست که بعضی‌ها دم غروب

      بال پرواز پیدا می‌کنند؟

      و بعضی‌ها روزهای بارانی

      حتی دلشان هم خیس می‌شود

      نه، دلتنگی پشت‌سر نیست

      خستگی حرفهای نگفته است...

      خیال می‌کنی نمی‌دانستم که همه‌ی ما مسافریم؟

      هم‌صحبتی کفش وُ سنگفرشها،

      در عصرهای سرد وُ خلوت زمستانی

      خبرش را باد اینجا هم آورد...

      راز گلبرگهای قرمز بماند

      خودت که درد علاقه را بهتر می‌دانی...

      اشاره‌هایی هم بودند که مثل آوازِ چلچله

      میان شاخه‌های بهار تاب می‌خوردند.

      کسی میان درگاه انتظار

      لحظه‌ای برای تصمیم،

      تردیدی کوتاه...

      باور کن،

      انگار نه انگار که برای تو فرقی داشته باشد

      ولی من،

      برای همین اردیبهشت پیش‌رویت می‌نویسم

      برای همه‌ی باغهایی که هنوز غنچه‌ای دارند

      برای همه‌ی مادران چشم‌انتظار...

      صبر کن... کجا می‌روی

      دستهایت را نمی‌خواهم

      می‌دانم که باز، مثل موم آب می‌شوند.

      چشمانت را بمن بده،

      می‌خواهم دیگر خوابی نبینم...

اینسوی شیشه

      اینسوی شیشه

      شعر از: پونه

      لب ما شیار عطر خاموشی باد

      (سهراب سپهری)

      از احوال تو می‌پرسیدند

      خسته بودم وُ بارانی‌تر از همیشه

      پشت این شیشه‌های بی‌روحِ سرد

      احوالِ آه را

      چطور می‌توان نوشت ...؟

      گفتم:

      از ابتدای مسافر،

      همیشه راهی‌ست

      ابتدای راه، فانوس

      ابتدای فانوس، شعله

      و ابتدای شعله،

      من وُ تو بودیم ...

      شب از نیمه هم می‌گذشت.

      از دورها

      فقط صدای سوت هواپیمایی می‌آمد

      نه ماهی بود وُ نه هاله‌ی اعجازی ...

      دیدم که سرزمین من اینجاست

      ترانه‌های من

      به قافیه‌ی غربت شکسته‌اند

      (صدای این ساز،

      به لای لجاجت بلند است ...)

      شیشه‌ها را بستم

      فانوسی به دل

      دلی به راه ...