منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

در لبۀ پل صراط ابتدای سقوطی دوباره . . .

از همه چیز متنفر شده ام ؛ از زمانه که از من متنفر شده ؛ و از من که از زمانه – متنفر شده ام .

زندگی دو بخش است  : ابتدایش عذاب و انتهایش رنج و تا این دو را داری هرگز چیزهای دیگری به تو ارزانی نخواهند کرد . از ابتدا وارث بدبختی بوده ایم و با آه و حسرت ها بزرگ شده ایم . شب ها نان فحش خردهایم و روزها در مدرسۀ کج اندیشی درس خوانده ایم . بر سر سفرۀ همسایه ها آرزو خوردیم وبرای ترجمۀ کلمۀ خوشبختی کتاب جغرافی خواندیم .به شوق محبت زخمها خوردیم و مهرها ورزیدیم ؛ و ازپله های ترقی سقوط را تجربه کردیم و بس – تنها زیستیم تا بیهوده نباشیم ؛ بیهوده ماندیم که در فغان نمانیم . آب از کوزۀ شکسته خوردیم ولب بر گلایه تر نکردیم ، چراغ بی نفت به خانه بردیم ولی محتاج نرفتیم ؛ سکوت کردیم تا واژگان بیشتری درک کنیم ! اما معنای درک برای فهم ما سنگین آمد ، زمین خوردیم و پایمان شکست . به کتاب جنون نوشتیم که درد ریشۀ ما را خشکانده ؛ و بادبادکها ساختم ولی فهم آنرا هم باد با خود کند و برد .

اکنون در لبۀ بلند پرتگاه جهنم ایستاده ام ، در لبۀ پل صراط ابتدای سقوطی دوباره . . .

رفتگر شهر سیگاریها

و من با کوله باری از  . . .

و دلم چقدر سیاه

و زمانه بی یاور

و من در زمانه گم

چه میخوانم

            و چه میدانم

تنها هیچ

و سکوت ابتدای راه

در مرز ادراک بی درک راه ، ریشه دوانده

ونبض چراغ

خالی از تپش نفت

و در دست آدمهای کوکی

ته سیگار دوستی

روی سنگ فرش خیابانها

و من رفتگر شهر سیگاریها

می روم

ومن با کوله باری از . . .

و دلم چقدر سیاه

وزمانه بی یاور

 ومن . . .

احمق

از همه چیزهایی که دیدم هیچ نمیدانم  ( همین که میدانم احمق نیستم )

ماه ، ماه ، ماه .....

شب شده بود گونه های خیسم را در لبه گریه جاگذاشته بودم . حضور مبهم و خیسی از نگاهم به همه اتاق سرک می کشید . من بودم یک دنیا تنهایی . بازیچه دستانم خطوط به هم پیوسته کارکترهای پر شدنی بودند که سریع رو به جلو در حرکت بود . و خیلی محدود و نه به وسعت زندگی ویا به وسعت دوست داشتن آدمها . صحبت از دوست داشتن شد،آدمهای دوست داشتنی با رفتارهای غیر دوست داشتنی !

وجود آرامش درمن کافی نبود تا بتوانم از دوست داستن که از آن بی پناه  مانده بودم بگویم . چندین بار سعی می کنم تا کارکتر های متفاوتی از آن برایم ساخته شود  . صداهای آشنا ... چهرهای آشنا ... تنها چیز آشنایی که نمی توان در بین آنها پیدا کرد  تکه های محو شده دوست داشتنی لحظه های با هم بودنمان شده بود . آری با هم بودیم ولی ...

پر شده بودم از نفرت ! از خودم ... از تصوراتی که در مثل ستاره های حلقه شده دور سرم در حرکت بودند ! مثل اینکه مبهم مینویسم . بگذار تا واضه تر بگویم از آنچه که برایم در جریان است از گذران زندگی.

زندگی کردن با افکار قدیمی پدر . پدری که دروازه افکار او سد ی محکم بر تغییر و تحول رشد کودکی من شد . پدری که داغ محبت در سینه من نهاد که آرزوی محبت در من همیشه شعله ور باشد . داغ زندگی حسرت بار دیگران ،داغ کلمات ساده و دوست داشتنی و نه کنایه ها و نیش های زهر آگین.

گوشه دیوار وسعت دیدگانم را محدود ساخته بود تا که یک روز نگاهم از لبه پنجره گذشت رو به آزادی در حرکت و تکاپوی همیشه جاری بیرون از درون من !!

آن روزها در ابتدا مانند کوچکترهای تازه راه افتاده بودم . از محیط باز بیرون از رهایی میترسیدم. فضای نا محسوسی بود که احساسش میکردم . چه کوچه و چه معبرهای پیچ در پیچی دارد این زندگی. یک روز که نمیدانم چه موقع از هفته بود تصمیم خودم را گرفته بودم . در دل جمعیت در حرکت بودم و میرفتم رو به سوی بی نشان . ابتدا درپی چیزی ویا کسی نبودم مثل آدمهای گم شده مات و مبهوت و حیران همه اطرافم بودم.

بیچاره چشمانم که از تعجب شاخ در آورده بودند و هر لحظه از سویی به سویی می پرید و چیزهای تازه تری برای دیدن و تعجب کردن پیدا میکرد . چه دنیای عجیبی بود . و این اولین بار که این دنیای جدید برایم تکراری شد لحظه ای بود که به زیر پاهایم نگاه کردم ؛یک موجود سیاه همه جا همراهم بود بجز ... آری سایه ام بود . چه موجود بی وجودی بود که از خود اراده ای  نداشت . و آن لحظه چه احساسی داشتم که سایه را تجربه می کردم ؛حرکات موزونی نداشت مثل آدمهای گمشده بود . مثل من دقیقا خود من بود ...

فهمیدم که تنها نیستم ، کسی با من هست که از من جدا نیست . با او میرفتم و درد دلهایم را برایش میگفتم . پا به پایم می آمد و می سوخت . میدیدمش که دارد آب میشود . بیچاره او که حرفههیم را می شنید . ساعتها برایش میگفتم تا اینکه دیگر او ناپدید شد باز دلم گرفته بود چون باز هم تنها شده بودم .آری سایه هم رفته بود . هوا تاریک شده بود و هیچ دیده نمی شد . دلتنگ مانده بودم به آسمان که نگاه کردم یک شیئ  نورانی قشنگ دیدم که هر کجا که میرفتم در بالای سرم در حرکت بود . از مردم غریبه  اسمش را پرسیدم جوابم را نمی دادند . یادم هست کودکی با مادر خود میرفت و آن شیئ نورانی من را به مادرش با این اسم صدا میکرد ؛ماه ... چه اسم عجیبی داشت ! ماه ... چندین بار برای خودم آنرا تکرار کردم  که مبادا فراموشش کنم  ماه ، ماه ، ماه .....

 

یک جای کوچک ، یک نفر کوچک ، با یک قلب کوچک . . .

پیچک کوچک و قشنگی روی تمام پیکرۀ درخت کهن پیچیده بود . انتظار بیهوده ای نبود اگر شوق قد کشیدن آن پیچک نهیف تا بینهایت بود . او میرفت و درخت در اندیشه باطل آن پیچک ، صبور و پیکره اش را بستری کرد برای آرزوهای محال آن سبزینۀ کوچک و پر شوق ؛ وصبورانه در همۀ  لحظه های آرزومندانۀ آن کوچک نهاد مهر ورزید و تحسینش کرد ؛ او را امید داد و به او شوق شوری دو صد افزون داد . برایش پدری کرد و مادری  در آغوش گرم خود نوازشش کرد و همۀ بلندای زندگی خود را به او داد و خود را روز به روز زیر قدمهای او لهیده تر دید .

اما . . .

تمام سال که بخت یارای آن نو نهاد نبود فصل پاییزی هم بود و ساقه های ترد و شکنندۀ آن نونهاد را در هم گرفت و نسیم خنکی که بر آن دمید از آن خواب بلند پروازانۀ خود بیدارش کرد . چه کابوس دهشتناکی . در خوابش دیده بود که درخت صبور او را منع کرده بود از چنین روزی . . .

وباز درخت پیر و کهن بود و سرمای زود رس زمستانی . . .

 

*                       *                     *

 

انحنای ظریف وکمی در دوردست افق بدرقۀ زمین بود و آسمان با کمی رنگهای زیبایی گه افسونگر این پیوند زیبای دو مهربان بود ؛ نقوش در هم پیوسته و تحسین برانگیز هر بیننده و چهرۀ جذاب و زیبایی و شاهکار پایانی روز که ما غروبش مینامیم .

 

همۀ این زیبایی ها گوشه چشمی است از تو ای مهربان . . .

 

یک جای کوچک ، یک نفر کوچک ، با یک قلب کوچک ، تورا دوست دارد به اندازۀ دنیایی بزرگ .