منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

همیشه منتظرت هستم مرا هم عبوری ده

وقتی که یکی هستی و دوتا ، وقتی که دوتا هستی و تنها ، فقط فلسفه می خوانی و فقه بار می کنی در کتابخانه شکسته جهالت.

وقتی که تنهایی ، غصه همدم – وقتی که دوتایی ، رنج با هم ، سر مست بودن از رفتن و شتافتن  به سوی نبودن به هرچه که تلاش کنی از نرسیدن به فنا .

به هر خواب رهگذر در ابتدای صبحی خواب آلود در تب و تاب غروب خستگی مفرط جاری بر پلک های نیمه باز و شانه های خسته و افتاده لبه پنجره رو به حرکت اتوبوس درون شهری به سفرهای اعماق اندیشه های متفاوت هر خواب گرفته بیدار ناچار . . .

به قلم میزنی که کتابت نانوشته ورق عافیت بر هم زند که نمی زند ، معجزه ای هم دیگرمحال است که باید را نباید باشد ، که بودن را از او خواهند ستاند – به زور – با سر نیزه فقر – به زندانی تهمت – با حبس عشق !!!

فرجام هم نپذیرفت تا که دیوار بلند فلاکت در جلوی من باشد . در بیداری کابوس می بینیم و در خواب شکنجه بیداری ، پای سپیده دمان – راحتی دردناکی را به استراحت ماندگی می پرورانیم – در سایه درخت خشکیده زیر تیغ  ستبر و ستیزه گر آفتاب قساوت ، زیر لگد مال شدن از رهگذران عینکی !!!!!!!!

گفته بودم کتابخانه ای پر از فقه اما در اینجا جبر و آنالیز هم هست ( آنالیز افکار یکسویه دیکتاتور های یواشکی )

دیروز برای همیشه رفتی اما یادت رفت مرا با خود ببری . دیدار ما به روز قیامت تا همیشه دلتنگت هستم  کاش دست مرگ تورا از من جدا نکرده بود 

                                                                                      همیشه منتظرت هستم  مرا هم عبوری ده

چه کار بیهوده و عبثی بود

کوجه های زندگی بیهوده پر و خالی می شوند . مرگ روزمرگی ما از صبح ورق می خورد و با غروب دوباره جان می دهد . زمستان سرتاسر فصلهای دل ما را فراگیر شده و غبار اندوه و غم ، تنها تن پوش همه هستی ما. کاغذهای زیادی را به بطالت و به رذالت سیاه کردیم . چه کار بیهوده و عبثی بود . قلم زدیم ونوکش را فرتت کردیم. در همان پیچ اول زندگی زهوار همه بی حوصلگی هایمان در رفت . از هم پاشیدیم به گونه ای که هیچ چیزی ازبرای اثبات فرضیه ای که بودنمان را نشان دهد پیدا نشد . تنها غباری ماند که آنرا هم باد با خود به این سو و آن سو می پراکند . یادم هست که دلم را سالها پیش خاک کردم . چون آنقدر سیاه و تباه شده بود که ترسیدم فراگیر شود و همه هیچکس اطرافم را مبتلا کند ، بیمار کند ، درهم خشکاند وروحم چقدر بیدل به این سو وآن سو رفت و هیچ نیافت . تنها سرخورده بود و آیه مکرر و مکدر فلاکت . . .

تن نکبت بار من در زیستن بیهوده رها شده بود . برای ابد محکوم بود به ماندن . از روزنه کوچک بی نهایت روشنایی ابد را دیده بود و درد میکشید . در نبودن . و چقدر بود که مانده بود برای نبودن نماندن .

و من ا ز این بالا همه اینها را دیده بودم و چقدر اشک ریخته بودم . آخه هیچ کاری از دستم بر نمی آمد . نمی توانستم کمکش کنم . تنها مرحم من اشک شوری بود که از گونه هایم بر روی زخم دلش می چکید . روی حفره کوچک و گودی که روی سینه اش بود . هجوم درد و شکنجه را در چهره اش می دیدم و فشار بی امان فک هایش که فریاد را در بغض او خاموش کرده بود . ترنم نرم و نازکی از اشک هم بر روی دیدگانش بود . موسم او حال و هوایی دلنشین داشت که هیچ چیز در آن معنایی نداشت . همه چیز در آنجا مطلق بود مطلق مطلق ، از سکوتش تا رهایی اش

. . .

 

من همیشه دوستش دارم ولی عاشق همیشه تنهاست و معنای این برایش درک نشدنی خواهد بود . روزی شاید معنای تنهاییم را درک خواهد کرد؟