چنگ می زنی بر نقش جانم
و هستة خستة زندگی را در کدام زمین بارور و حاصلخیز
به کدام آب روان و زلال خواهی دادش
که حیات
نور ابدی دانش بر آن نتابد
و ساقة خردش افزون کند
که بر دست بد نام هرزگی غلبه آید
و نیرنگ از کدامین آفت شرر خیز برگیرد
که هر زلالی روزی تیره خواهد شد
که هر سسبزی زرد
و هر شادی غم
در هر بهار که هیچ ندیدم
نه در بهارش
و نه در هر فصلش
در هر لحظه اش
در هر بودن و نبودنش
که رنج و مشقت زینت نداشته مان چقدر ما را می پیچاند
که محو شدیم
که نا پیدای زمان شویم
که آرام شویم
که دردمند بودن را رها سازیم
که یادمان رفته
که من در ابتدای هر ابتذال
که رذل بودن هر انسان معصوم
با چهرة مخوفی است
در هم می آمیزد
ونقش در تپش هر ثانیه را
به چنگ
به دندان می فشارم
من درد را به سکون دندان به خونابة لب
به زلال اشک آموخته ام
من بر بالین هق هق
لالایی دردمندانة افکارم را
بر کاغذ خوابانده ام
یک روز بعدازظهر
که غروب نزدیک است
خواهم آمد
سلام به دوست قدیمی
سایت قبلی من بسته شده
و الان در بلاگ فا مینویسم
خوشحال میشم لینک رو تغییر بدی
http://xwolf.blogfa.com
به سری بزن و نظرت را حتما برای بهتر شدن بده
منتظرم
روز خوش mr.wolf