ای زیستن
بی تو مرگ را آغوشی باز است مرا
و درک
ره به بوسه اشکم نداد
که داغ آه
سینه ام را سوزانده
و
سوختن و سوختن تا ابد
کار من است .
ما را به التفات سخن ، که رهگذری را صدایی نافع داشت و رسا
و تمام التفات از آن بردیم که بهره ای از آنچه که باید نصیب باشد نشد .
و چهره ،
در گردش دردمندانه روزمرگی هر تپش از بودن در خود ،
قافیه های گم و نهان ،
و دخیل رو به زوال در محراب چشم آبنمای ناب ،
که مستور عاشقانه هایش در خرابات گم شده .
و نرم و نازک ، چقدر شبانه هایمان را به سجده خالی قناعت بودبر سر سفره های نیاز
و
دستانمان را
به خالی تر بودن عادت دادیم ،
و چهره هامان به سیلی سرخ تر ،
و اکنون نه چهره مانده و نه سیرت و صورت .
آیا در تمامی مدتی که من در اینجا هستم ،
تحولی در من بوجود خواهد آمد ؟
و مرا کدامین سرشت در تب و تاب خواهد آورد ؟
و کدام روزنه به سویی روشنی خواهد برد ؟
آیا تزویر و نیرنگهای پوچ که بر من میگذرد ،
تاب و تحمل روح دردمند و تن رنجورم را خواهد بود ؟
و در کدام افق دیده روشنگر دوران تحجر را به سوسوی فنا خواهم سپرد ؟
و فلک را در کدام گردونه ایام بر سر شوق دگرگون خواهم کرد ؟
و
اگر آفتابی بر نتابد و سردی یخ بسته پیکره هارا بر نچیند .
دگر حادثه ای در روح جاری زمان نمی ماند !
و
آیا تو همه اینها را میدانی و اینچنین در درونم ضجر و ناله می آفرینی ؟
به کدام مرگم راضی هستی تا به همان بمیرم ؟