منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

عقاید جامعه امروز ،دستهایم را بسته

من کودک دیروز و بزرگ شده افکار متهاجم زمانه ام

دردم در درون نهان

و بغض بر گلویم

عقاید جامعه امروز ،دستهایم را بسته و

و آرزوهایم بر دل خشکیده

و شب بر بالین نا امن خواب وبیداری کابوس می بینیم و

صبح با نجوای زمزمه دشنام به هوشیاری میرسیم .

 

 

خواهم آمد

چنگ می زنی بر نقش جانم

و هستة خستة زندگی را در کدام زمین بارور و حاصلخیز

به کدام آب روان و زلال خواهی دادش

که حیات

نور ابدی دانش بر آن نتابد

و ساقة خردش افزون کند

که بر دست بد نام هرزگی غلبه آید

و نیرنگ از کدامین آفت شرر خیز برگیرد

که هر زلالی روزی تیره خواهد شد

که هر سسبزی زرد

و هر شادی غم

در هر بهار که هیچ ندیدم

نه در بهارش

و نه در هر فصلش

در هر لحظه اش

در هر بودن و نبودنش

که رنج و مشقت زینت نداشته مان چقدر ما را می پیچاند

که محو شدیم

که نا پیدای زمان شویم

که آرام شویم

که دردمند بودن را رها سازیم

که یادمان رفته

که من در ابتدای هر ابتذال

که رذل بودن هر انسان معصوم

با چهرة مخوفی است

در هم می آمیزد

ونقش در تپش هر ثانیه را

به چنگ

به دندان می فشارم

من درد را به سکون دندان به خونابة لب

به زلال اشک آموخته ام

من بر بالین هق هق

لالایی دردمندانة افکارم را

بر کاغذ خوابانده ام

یک روز بعدازظهر

که غروب نزدیک است

خواهم آمد

گناهکار

من قاتل نیستم

                ولی

                     گناهکارم 

و هر گناهی با شکنجه بخشیده می شود

                                                 اما

گناه من با چه شکنجه ای بخشیده خواهد شد ؟

رویش ساختگی دوستی ها

بر دیواره لجن مال شده زندگی

فرصت کم زندگی

روزگاری که به آدمها درس می آموزد

                           نوشتن می آموزد  

وقت عاشق شدن ؟

 

خیلی وقته که از بین رفته ام

                                   نمی بینید ؟

و تاوان عشق چیست ؟

چرا شاخه های گل محبتم

                              سنگی شده اند

             و در روی زمین خرد شده اند ؟

آن سوی هستی

بر دست تقدیر خیال آزارم ده که از من هیچ نماند

که رسم روزگار است

که یکی باشد

                یکی نباشد

و بدی

که مرا فراگیر است

هرگز نماند .

روح خستۀ تمام زمانهای دور و نزدیک را درون آیینه های زنگار گرفته اول صبح می بینم ؛

و چهره عبوسش...

تاب و توان ماندنم کمتر می شود

می دانم که پرنده و قفس

                        هرگز

و خوشا به حال رها گردیدگان

             که می دانند

             آن سوی هستی

                      قصه چیست ؟

روشن و زنده

نفس روشن و زنده

تپنده در روح سرد مزاج

و گم گشته در واهه های زمانه

به انسجار اشراق دور

در نزدیک ترین وادی ها

به رهایی از یک لحظه

که وابستگی قدومش بود

مثل تپش

جریان جاری خون در رگها

و منظم بود

همچون ضربان نبض

می رفت

به سویی در آن دوردستها

به جایی

          که اینجا نبود

به رسیدن می اندیشید و به هدفش

و تنها هم سفرش

سایه همیشه همراهش

مثل خود او بود

نه بیشتر ونه کمتر

در پیچ هر گذر و کوی

                     در هر سراشیبی و سر فرازی

در هر مکانی با او بود

اما هرگز او نبود.

آن نفس روشن و زنده

بود

    جاری بود

               رها بود

نه با باد بود

و نه با هر چیز دیگر

او بود

      اما خود بود

            خود بودو خود بود

و من هرگز او نشدم

که با او بودم .

و او هیچکس نبود .

              هیچکس نبود .

                         نبود .

 

خم زبان

زخم زبان در لابلای زخم زمانم جای خوش کرده

هیچکس را بر بالین مرگم نخواهم خواست .

که زمانه را زبان بدی است

که هیچکس نمی داندش .