مسافران
شعر از: پونه
اینک شب شده بود
و جاده حتی، انتهای بیهودهاش را
میان سبزه و جنگل رها کرد.
باران تندی میبارید
و سه کلاغ پیر
روی پلی آهنی نشسته بودند.
اولی گفت:
چه رهگذران عجولی در جعبههای رنگارنگ
به جستجوی سرنوشت میشتابند.
چه نشانی هست از رفتن وُ از بازگشتن؟
همیشه چشمها خبر از انتظار دارند
آرزو آنقدر به رنگ رسیدن است،
که سراب از دریا هم سیرابترشان کرد
و رنگینکمان، فقط طلایهی باران دیگری است
اگر لحظهای به آینه خیره میماندند،
واژهها فریادی بودند
و بینشانترین گمشده را هم میشد یافت.
اما خدای من
پرنده هرچه تیزتر پرد
فرودش دشوارتر است...
دومی گفت:
دیدی چگونه فوارهی زمان
انتظارش را به گردی بدل کرد؟
و رویایش را آب مثل حبابی ربود؟
و بودنش از آن قطرهی متلاشی در باد هم سبکتر شد؟
و وهم ایثار، پیکرش را به قعر دریا کشید؟
و حالا دیگر
برای پرواز دوباره، وقتی نمانده است.
اما خدای من
چه دقیقههایی که خاکستر شدند...
سومی گفت:
وقتی خورشید درآمد،
راز شبانه را پنهان باید کرد.
پچپچ زنجره با زمین،
گذر یک شهاب،
و افسون روشنای ماه
که شب بر ناز سردش ستارهباران است...
وقتی بیداری پشت پنجره میآید،
دیگر برای غزل عاشقانه دیر است
اسرار شب را برای شبگردها باید گفت.
اما خدای من
تاوان اشتباه را،
چه تلخ میپردازند...
در انزوای جنگل وُ سبزهها
مه آرام نشسته بود وُ شعری از غروب میخواند
باد بوی سرزمین غربت میداد
هنوز هم باران تندی میبارید
صدای قارقار نمیآمد
و پل آهنی در بیهودگیاش
جعبههای رنگی را میشمرد...