کویر مرا محدود کرده
کویر ذهن
کویر باورهایم
که در آن ستاره ها درخشان
در آسمان تنهاییش سوسو می زنند
خشکی کویر
باور دلم را هم خشکانده
درونم را برهوت
لبهایم را سکوت
چه دشت داغی است که آفتاب سوزانش همه بودنم را سوزانده
خشکانده
وابسته و محتاجت شده ام
ای کویر
همه سردی شبها یت را در درونم ریز
سکوتت را به من ببخش
و آغوش گرم روزهایت را
بر داغ سینه ام بگذار تا همه هستی من
کویر باشد
کویر باشد
همه چیز اگر کمی تیره می نماید...
باز روشن می شود زود
تنها فراموش مکن این حقیقتی است:
بارانی باید، تا که رنگین کمانی برآید
و لیموهای ترش تا که شربتی گوارا فراهم شود
و گاه روزهایی در زحمت
تا که از ما، انسان هایی تواناتر بسازد.
خورشید دوباره خواهد درخشید، زود
خواهی دید