هی ... دل ...
شعر از: پونه
از همین سالهای نه خیلی دور بود
از همین شبهای بلند زمستانی،
که گیسِ سپید برف
به شاخِ درخت وُ به شانهی دیوار مانده است ...
از همین شمارههای آخر تقویمی پاره،
که مثل هوایِ خاطره کنج دل، خانه میکنند
نفسی وُ اندی پیش ...
هی ... دل ماهگرفته ...
از خروسخوانِ سپیده باد میوزید
رسیدنِ نور وُ آمدن کبوتر هم،
انگار بشارت خبری بودند
گفتم: ستیز اشک وُ کاغذ بس است
گفتم هزار شهر سوخته وُ منِ دور از دیار،
دلواپسیهای خواب وُ خیال وُ خاطره بس است ...
هی ... دل خرابِ خیرهسر ...
شنیدم غریبهای پشت دیوار،
به چشم غصه چه آهی میکشید
دفترش خیسِ دعا بود
گفتم خوش آمدی
خوش آمدی دریابانِ گریهها
مشق سوخته را بیانداز
اینجا به آتشِ اشک، معجزه میکنند ...
هی ... دل ناباورِ خوشخیال ...
دیدم آمد،
از قابِ سینهاش گلی آورد،
سوغاتِ سفرهایی دور ...
گفت این کرامتِ صبر است
صلهی شمعهای روشن
شسته به هفت اقلیمِ تبرک،
گذشته از یک آبِ غربت ...
امانتِ آرزوهای خودت باشد ...
هی ... دل غافلِ ناسپاس ...
خواستم دوباره صدایش کنم
مثل شب ساکت وُ مثل ماه،
خیره مانده بود
مثل مطربی که آخرین ترانه را زده،
و قافیهی نوشش "یا"ی رویاست
سلسلهی عشق همینست دیگر ...
هی ... دل شکستهی بیزبان ...
مسافر ما که نمیرسد، ولی،
عید زنبقهاتان مبارک ...