نفس روشن و زنده
تپنده در روح سرد مزاج
و گم گشته در واهه های زمانه
به انسجار اشراق دور
در نزدیک ترین وادی ها
به رهایی از یک لحظه
که وابستگی قدومش بود
مثل تپش
جریان جاری خون در رگها
و منظم بود
همچون ضربان نبض
می رفت
به سویی در آن دوردستها
به جایی
که اینجا نبود
به رسیدن می اندیشید و به هدفش
و تنها هم سفرش
سایه همیشه همراهش
مثل خود او بود
نه بیشتر ونه کمتر
در پیچ هر گذر و کوی
در هر سراشیبی و سر فرازی
در هر مکانی با او بود
اما هرگز او نبود.
آن نفس روشن و زنده
بود
جاری بود
رها بود
نه با باد بود
و نه با هر چیز دیگر
او بود
اما خود بود
خود بودو خود بود
و من هرگز او نشدم
که با او بودم .
و او هیچکس نبود .
هیچکس نبود .
نبود .
دیگر این پنجره بگشاى که من/به ستوه آمدم از این شب تنگ./دیرگاهى است که در خانه همسایه من خوانده خروس./وین شب تلخ عبوس/مى فشارد به دلم پاى درنگ
دیرگاهى است که من در دل این شام سیاه/،پشت این پنجره بیدار و خموش/،مانده ام چشم به راه./همه چشم و همه گوش./مست آن بانگ دلاویز که مى آید نرم/محو آن اختر شبتاب که مى سوزد گرم/مات این پرده شبگیر که مى بازد رنگ./آرى این پنجره بگشاى که صبح/مى درخشد پس این پرده تار./مى رسد از دل خونین سحر بانگ خروس./وز رخ آینه ام مى سترد زنگ فسوس/بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار/خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ...
روز خوش mr.wolf