-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 17:55
کودکانه می دوید وزخم پاهایش در التهاب بی تاب بود و در تلاش و اشتیاق وصف ناپذیر و بی همانندش برای رسیدن برای شعرهای کودکانه اش معناهایی متفاوت بود
-
تسلا
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1390 19:34
برای تسلای دردهایش ، زوال زخم به مرحم نداد نمک به ریش می زد و در خود می پیچید و خونابه به ناخن می خراشید کوه کوه در پی خود گم گشته ام رفته ام .
-
بوی خاک
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 17:45
شب های اینجا بدون سوسویی از ستاره ای در ظلمات به سر می شوند . اندوه تنها رنگی است که از در و دیوار اینجا به همه جا تابیده می شود . بارها و بارها در فضایی تهی قدم برداشته ام به تمام جهاتی که در ذهنم گذر کرد قدمی فرسودم و حرکت تنها بیهودگی سپری شده ای بود که از همۀ پیکرۀ بی جانم در فضای تاریک اینجا محو می شد . از تکرار...
-
پیر مرد
جمعه 3 تیرماه سال 1390 00:40
پیر مرد خسته بود و تلاشش برای رسیدن هیچگاه متوقف نشد راه پر بود از غبار و دهان تابستان تشنه بود نسیم گرم و داغی از سراب دوردست ها به هر سمتی می وزید راه همچنان پرپیچ و خم در هر سویی می رفت پیرمرد اما . . . راه او همچنان در تب و تاب رفتن است .
-
اشعارم را دزدیده اند
شنبه 10 آذرماه سال 1386 13:03
در دور دست در امتداد پرچین کنار سایۀ چپر ها زیر پهنای رازقی اشعارم را دزدیده اند در حریم نا امن دردمندانۀ تن که بر قفس خون آلود جان می کوبند و مقصر حادثه که در کنار کوبه ها آرام نشسته است به زمزمۀ چه حجم ساده ای از استدلال من در خود غوطه ورند ؟
-
چکۀ باران
چهارشنبه 30 آبانماه سال 1386 14:06
و پرنده که بر ناودان خیس خود را اعدام می کند بر کدام چکۀ باران عقاید گریه اش را ترسیم خواهد کرد ؟
-
یادت هست ؟
سهشنبه 29 آبانماه سال 1386 13:30
از روزهای دورتر می گویم ؛ابتدای درد هایم که چقدر برایش کفاره داده ام و کتک هم خورده ام ! یادت هست ؟ و چقدر در درونم سوختم و هیچ بر لب نیاوردم که سوختنم را هیچکس ندید . به خمار مستی رسیدم ، به می پرستی ؛ و نوش که نوشداروی من راپر از شوکران بود ؛ که رها باشم وتو ! که شوکرانم شوی ! در آن شب یادم هست که ننوشیده بودم ، با...
-
سوختن و ساختن
دوشنبه 16 مهرماه سال 1386 14:44
و من که سوختنی های دلم را بر ساختن های آن ریخته ام تا که آتش دل بر زخم استخوانم بماند و هیچ خم به ابرو نیاوردم . . . از کدام زمستان بر دلم یخ گذارم . . . ؟
-
تمنا
شنبه 14 مهرماه سال 1386 12:31
تو که در لبۀ تمنا دست به تیغ جفا می بری اول خود زن بعد . . .
-
روح های بزرگ
دوشنبه 2 مهرماه سال 1386 08:40
روح های بزرگ از جسم های کوچک پرواز میکنند ، من چقدر روحم بزرگ شده ؟ جسمم را تکان میدهم ، صدای زیادی می آید !!!
-
ای گستره پر برف
یکشنبه 1 مهرماه سال 1386 07:37
ای گستره پر برف ای خاک شده در فرش از عرش که در کوچه و برزن ،در نوای هر ناله در جاروی فرسودۀ هر رفتگر که رفته است در خواب گران از هر رهگذر بی نام و نشان که چهره اش در لالایی بازیچۀ لعل گران ای ذورق بی پارو ، رو به حیات جاودان که می روی بی نام ونشان در موج و خروش در رهایی اسارت در تن در من .
-
روزنه
چهارشنبه 28 شهریورماه سال 1386 10:50
روزنه ها رنگها القاب بر چهرۀ زخم خوردۀ زنگار گرفته که مرحم هم نمی نهیم که نمک می گذاریم و جوشش خون بر گریبان زخم خوردۀ دل نازک ترحممان چه ضجه ای می زند دست لرزانم که فوران خون را به بازی می گیرد که تقلای مرگ را بازیچۀ خود می کند چه روزنه ای است ...
-
چه زود . . .
چهارشنبه 28 شهریورماه سال 1386 07:27
روزهای غریبی را پشت سر کذاشته ایم . نه به گرمی نه به سردی و وهم راه که دشواری درک ، درهم گمش کرده بود که او به سکوت می برد باری بر دوش و یکی به عقل ودیگری ماندۀ راه سر گذشت من نه خیلی دور بود نه خیلی نزدیک و چه زود خیلی دیر خواهد شد
-
خاطرات
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 07:36
خاطرات مثل چاقو هستند آدمها را زخمی می کنند
-
سایه
شنبه 24 شهریورماه سال 1386 13:05
سایه شعر از: پونه هنوز هم گاهی پشت شیشههای مات که میروم خیال یکی دو ستاره سایهروشن مهآلود باغ یا نجوای دور چشمهای عطر رویای تو را دارد ... گاهی همین چند سطر دلتنگی غمگینتر از هر چه مثنوی فراق از ترانههای تو لبریز است ... گاهی میان شعر وُ سکوت فهم نرگس و خواب زنبق که میپرد، پاورچینِ پلهها وُ غروب یاد تو در...
-
چشمانتظار
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 07:32
چشمانتظار شعر از: پونه نه که آسمان گرفته است نه که بارانی ببارد فقط گفتنیهای زیادی مانده بود، بین چشمان من وُ نگاه این ستارهها که انگار صورتت را فراموش کردهایم دیگر چه فرقی میکند غرش رعد یا آواز پرنده صورت ماه، همیشه خیس است نه که من سکوت کرده باشم برای تر شدن گلبرگ نسیم صبح هم کافی بود. دل بعضیها را ببین که از...
-
خوب ... بد
چهارشنبه 14 شهریورماه سال 1386 14:51
خوب، بد، ...، خوب، دوباره بد، خوب، باز هم تکرار دایره پوسیده افکار دیگری، خوب، دوباره صدای موعظه، خوب، دوباره یادآوری دست نوشته های فیلسوفانه ذهنهای دور، خوب، دوباره توهمات آفرینش، خوب، دوباره نگاه های ملامت گر فرشتگان نادیده، خوب، دوباره شعار انسانیت، خوب، دوباره ادعای تکامل، خوب، دوباره وعده بهشت، خوب، دوباره نقش،...
-
من گم شده ام
دوشنبه 12 شهریورماه سال 1386 07:43
من گم شده ام من گم شده امُ دقیقا در میدان مرکزی یک ابرشهر . با وجود آنکه فلش های خیابانهایی که می شناسم را می بینم اما قادر نیستم به سمتشان حرکت کنم . من گم شده ام ُدقیقا در زیر ساعت میدان مرکزی یک ابر شهر . من هزار بار تاکنون آن میدان را ((دور زده ام)) اما هنوز مسیرم را نیافته ام .نه قادرم به سمت شمال این میدان حرکت...
-
سلام یعنی خداحافظ
شنبه 10 شهریورماه سال 1386 07:33
سلام یعنی خداحافظ شعر از: پونه سلام شاخههای خالی زرد وُ خشک سلام سردترین بادِ عجولِ گمکرده راه سلام بارانیترین ابر سیاه زمستانی سلام دورترین کوهِ بلندِ برف بردوش نه، از شعر هم خستهام گویی دلم در آوار این واژههای بیجان یخ میزند. من که برای شما جز ملال شبهای غربت پائیز سوغات دیگری نداشتم. ولی تو هم خاطرت باشد...
-
مسافران
پنجشنبه 8 شهریورماه سال 1386 08:24
مسافران شعر از: پونه اینک شب شده بود و جاده حتی، انتهای بیهودهاش را میان سبزه و جنگل رها کرد. باران تندی میبارید و سه کلاغ پیر روی پلی آهنی نشسته بودند. اولی گفت: چه رهگذران عجولی در جعبههای رنگارنگ به جستجوی سرنوشت میشتابند. چه نشانی هست از رفتن وُ از بازگشتن؟ همیشه چشمها خبر از انتظار دارند آرزو آنقدر به رنگ...
-
ابدیت
سهشنبه 6 شهریورماه سال 1386 14:52
چقدر ثانیه ها را برای فراموش کردن من کشته ای من که فراموش شده همه بوده ام تو هم روی همه اینها چقدر تقلای بیهوده کرده ام که زندگی را باید باشد اما انقدر که در محراب که نه دیگر علی ماند ونه ابن ملجم هیچکس در این مابین در میان سکوتم نبود حتی حرکت شمشیر بران چه میدانم یا شاید صدای لغزش خون هیچ چیزی در این انزوای من رویشی...
-
عکس های سوخته
دوشنبه 5 شهریورماه سال 1386 09:14
عکسهای سوخته شعر از: پونه چرا نگفته بودی که خاطرهها را با خودت خواهی برد؟ من که با چمدان تو کاری نداشتم... حالا این همه غصه را برای آینه تعریف کنم، یا برای باد؟ میبینی، ما آدمها گاهی از سایهی خودمان هم فرار میکنیم گاهی... بگذریم... برای تو که فرقی نمیکند من میمانم وُ یک تقویم بیرنگ بر دیوار وُ انتظار روزی که...
-
اینسوی شیشه
پنجشنبه 1 شهریورماه سال 1386 06:52
اینسوی شیشه شعر از: پونه لب ما شیار عطر خاموشی باد (سهراب سپهری) از احوال تو میپرسیدند خسته بودم وُ بارانیتر از همیشه پشت این شیشههای بیروحِ سرد احوالِ آه را چطور میتوان نوشت ...؟ گفتم: از ابتدای مسافر، همیشه راهیست ابتدای راه، فانوس ابتدای فانوس، شعله و ابتدای شعله، من وُ تو بودیم ... شب از نیمه هم میگذشت. از...
-
شرقی های غمگین
سهشنبه 30 مردادماه سال 1386 07:36
شرقیهای غمگین شعر از: پونه دلم برای همه میسوزد دلم برای تو وُ این مرواریدها میسوزد چشمان تو را که با خورشید هم مقایسه نمیکنند آنوقت، اینهمه ابرهای بارانی؟ قصههای ما طولانیست، شرقی دلسوختهی غمگینم. چه فرقی دارد که از سرفههای خستگی، از یک استکان چای، از صفی طولانی، یا از کودکی که زیر نور چراغ، مشق مدرسه را...
-
هی ... دل ...
دوشنبه 29 مردادماه سال 1386 13:37
هی ... دل ... شعر از: پونه از همین سالهای نه خیلی دور بود از همین شبهای بلند زمستانی، که گیسِ سپید برف به شاخِ درخت وُ به شانهی دیوار مانده است ... از همین شمارههای آخر تقویمی پاره، که مثل هوایِ خاطره کنج دل، خانه میکنند نفسی وُ اندی پیش ... هی ... دل ماهگرفته ... از خروسخوانِ سپیده باد میوزید رسیدنِ نور وُ آمدن...
-
سوالِ گریه
یکشنبه 28 مردادماه سال 1386 13:36
پونهی بارانی :: rainy mint سوالِ گریه شعر از: پونه خیابانهای شلوغ وُ شیشههای رنگیِ روشن ... چرا تردید کردی؟ چرا پشتِ پای غروب وُ حاجتِ انتظار اینهمه پابهپایِ کوچهها ماندی ... چرا نگفتی که خواب پروانهای پریده که گونههای آبی زنبق، از پلک هر شقایق سوخته بارانیتر است و خطِ شکستهی دلتنگی، به ردیفِ هر ترانهای...
-
کویر
دوشنبه 18 تیرماه سال 1386 15:35
کویر مرا محدود کرده کویر ذهن کویر باورهایم که در آن ستاره ها درخشان در آسمان تنهاییش سوسو می زنند خشکی کویر باور دلم را هم خشکانده درونم را برهوت لبهایم را سکوت چه دشت داغی است که آفتاب سوزانش همه بودنم را سوزانده خشکانده وابسته و محتاجت شده ام ای کویر همه سردی شبها یت را در درونم ریز سکوتت را به من ببخش و آغوش گرم...
-
مرگ حسرت ها
چهارشنبه 23 خردادماه سال 1386 22:26
مرگ حسرت ها کوچه پس کوچۀ زندان تن خشکی من در برهوت اذهان مرجع زمان سکوت گم انتظار تبعیدی نمی دانم در کجای دلهره های من سوسوی ترس هایم به سمت حقیقت لغزیده نمی دانم چقدر در درونم رخنه کرده ای نمی دانم چقدر در سرنوشت کور من دخیل بوده ای زندانی که روی دیوارش عکس قلب کشیدن زندان نیست اون قلب زندان آدمهاست که بدون حصار همه...
-
درد وابستگی
چهارشنبه 8 فروردینماه سال 1386 00:20
ستاره های کاغذی آدمکهای پوشالی مهاجر شهر شب نشین عابر کوچه های وحشت ترس دم صبح از کابوس که زلال بیداری بی پندار در حجم کوچک دستانش جا مانده . پشت درهای بسته چشمان خسته که فروکش کرده در مجاورت آبی بی نهایت آسمان . و افق درد وابستگی پنجره به دیوار را نمی فهمد به او بگویید خورشید را کمی دیرتر برباید !
-
درک من حقیقت تلخ است
جمعه 3 فروردینماه سال 1386 18:54
من طلسم خواب اشیا را می دانم و می دانم که از کدامین سو می روند اما خود را گم کرده ام درک من حقیقت تلخ است روح سرد شده زمانه های از دست رفته ام که به قوت خود پایدار در همه درون از هم رفته ام مانده اند .