پیچک کوچک و قشنگی روی تمام پیکرۀ درخت کهن پیچیده بود . انتظار بیهوده ای نبود اگر شوق قد کشیدن آن پیچک نهیف تا بینهایت بود . او میرفت و درخت در اندیشه باطل آن پیچک ، صبور و پیکره اش را بستری کرد برای آرزوهای محال آن سبزینۀ کوچک و پر شوق ؛ وصبورانه در همۀ لحظه های آرزومندانۀ آن کوچک نهاد مهر ورزید و تحسینش کرد ؛ او را امید داد و به او شوق شوری دو صد افزون داد . برایش پدری کرد و مادری در آغوش گرم خود نوازشش کرد و همۀ بلندای زندگی خود را به او داد و خود را روز به روز زیر قدمهای او لهیده تر دید .
اما . . .
تمام سال که بخت یارای آن نو نهاد نبود فصل پاییزی هم بود و ساقه های ترد و شکنندۀ آن نونهاد را در هم گرفت و نسیم خنکی که بر آن دمید از آن خواب بلند پروازانۀ خود بیدارش کرد . چه کابوس دهشتناکی . در خوابش دیده بود که درخت صبور او را منع کرده بود از چنین روزی . . .
وباز درخت پیر و کهن بود و سرمای زود رس زمستانی . . .
* * *
انحنای ظریف وکمی در دوردست افق بدرقۀ زمین بود و آسمان با کمی رنگهای زیبایی گه افسونگر این پیوند زیبای دو مهربان بود ؛ نقوش در هم پیوسته و تحسین برانگیز هر بیننده و چهرۀ جذاب و زیبایی و شاهکار پایانی روز که ما غروبش مینامیم .
همۀ این زیبایی ها گوشه چشمی است از تو ای مهربان . . .
یک جای کوچک ، یک نفر کوچک ، با یک قلب کوچک ، تورا دوست دارد به اندازۀ دنیایی بزرگ .
سلام
عالی بود
یسر به من بزن
حامد جان سلام مطالب وبلاگت را خوندم البته فرصت بسیار کمی برای مکاتبه دارم بیشتر آف لاین مطالب را بررسی میکنم ازاینکه به وبلاگم سر زدین متشکر
کوچک...کوچک...یک روزی همین عشق بزرگ کوچکترین میشود...نشود...نشود...