منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

ماه ، ماه ، ماه .....

شب شده بود گونه های خیسم را در لبه گریه جاگذاشته بودم . حضور مبهم و خیسی از نگاهم به همه اتاق سرک می کشید . من بودم یک دنیا تنهایی . بازیچه دستانم خطوط به هم پیوسته کارکترهای پر شدنی بودند که سریع رو به جلو در حرکت بود . و خیلی محدود و نه به وسعت زندگی ویا به وسعت دوست داشتن آدمها . صحبت از دوست داشتن شد،آدمهای دوست داشتنی با رفتارهای غیر دوست داشتنی !

وجود آرامش درمن کافی نبود تا بتوانم از دوست داستن که از آن بی پناه  مانده بودم بگویم . چندین بار سعی می کنم تا کارکتر های متفاوتی از آن برایم ساخته شود  . صداهای آشنا ... چهرهای آشنا ... تنها چیز آشنایی که نمی توان در بین آنها پیدا کرد  تکه های محو شده دوست داشتنی لحظه های با هم بودنمان شده بود . آری با هم بودیم ولی ...

پر شده بودم از نفرت ! از خودم ... از تصوراتی که در مثل ستاره های حلقه شده دور سرم در حرکت بودند ! مثل اینکه مبهم مینویسم . بگذار تا واضه تر بگویم از آنچه که برایم در جریان است از گذران زندگی.

زندگی کردن با افکار قدیمی پدر . پدری که دروازه افکار او سد ی محکم بر تغییر و تحول رشد کودکی من شد . پدری که داغ محبت در سینه من نهاد که آرزوی محبت در من همیشه شعله ور باشد . داغ زندگی حسرت بار دیگران ،داغ کلمات ساده و دوست داشتنی و نه کنایه ها و نیش های زهر آگین.

گوشه دیوار وسعت دیدگانم را محدود ساخته بود تا که یک روز نگاهم از لبه پنجره گذشت رو به آزادی در حرکت و تکاپوی همیشه جاری بیرون از درون من !!

آن روزها در ابتدا مانند کوچکترهای تازه راه افتاده بودم . از محیط باز بیرون از رهایی میترسیدم. فضای نا محسوسی بود که احساسش میکردم . چه کوچه و چه معبرهای پیچ در پیچی دارد این زندگی. یک روز که نمیدانم چه موقع از هفته بود تصمیم خودم را گرفته بودم . در دل جمعیت در حرکت بودم و میرفتم رو به سوی بی نشان . ابتدا درپی چیزی ویا کسی نبودم مثل آدمهای گم شده مات و مبهوت و حیران همه اطرافم بودم.

بیچاره چشمانم که از تعجب شاخ در آورده بودند و هر لحظه از سویی به سویی می پرید و چیزهای تازه تری برای دیدن و تعجب کردن پیدا میکرد . چه دنیای عجیبی بود . و این اولین بار که این دنیای جدید برایم تکراری شد لحظه ای بود که به زیر پاهایم نگاه کردم ؛یک موجود سیاه همه جا همراهم بود بجز ... آری سایه ام بود . چه موجود بی وجودی بود که از خود اراده ای  نداشت . و آن لحظه چه احساسی داشتم که سایه را تجربه می کردم ؛حرکات موزونی نداشت مثل آدمهای گمشده بود . مثل من دقیقا خود من بود ...

فهمیدم که تنها نیستم ، کسی با من هست که از من جدا نیست . با او میرفتم و درد دلهایم را برایش میگفتم . پا به پایم می آمد و می سوخت . میدیدمش که دارد آب میشود . بیچاره او که حرفههیم را می شنید . ساعتها برایش میگفتم تا اینکه دیگر او ناپدید شد باز دلم گرفته بود چون باز هم تنها شده بودم .آری سایه هم رفته بود . هوا تاریک شده بود و هیچ دیده نمی شد . دلتنگ مانده بودم به آسمان که نگاه کردم یک شیئ  نورانی قشنگ دیدم که هر کجا که میرفتم در بالای سرم در حرکت بود . از مردم غریبه  اسمش را پرسیدم جوابم را نمی دادند . یادم هست کودکی با مادر خود میرفت و آن شیئ نورانی من را به مادرش با این اسم صدا میکرد ؛ماه ... چه اسم عجیبی داشت ! ماه ... چندین بار برای خودم آنرا تکرار کردم  که مبادا فراموشش کنم  ماه ، ماه ، ماه .....

 

نظرات 2 + ارسال نظر
دختری که هیچ کس و جز تو نداره چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:17 ب.ظ http://banooyemah.blogsky.com

سلام
مسافری هستم به مقصد بهشت َ در این سفر به دنبال هم راهی میگردم که همسفر م باشد . همسفری متفاوت از دیگران با تفکر بالا و اهل علم و دانش با کوله باری از معرفت که همراهی ام کند شاید در این سرزمین یافتم
موفق باشی

خدایا:
چگونه زیستن را به من بیاموز
چگونه مردن راخود خواهم آموخت

محمد چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:34 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
نوشته هات خیلی زیباست
موفق باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد