از همه چیز متنفر شده ام ؛ از زمانه که از من متنفر شده ؛ و از من که از زمانه – متنفر شده ام .
زندگی دو بخش است : ابتدایش عذاب و انتهایش رنج و تا این دو را داری هرگز چیزهای دیگری به تو ارزانی نخواهند کرد . از ابتدا وارث بدبختی بوده ایم و با آه و حسرت ها بزرگ شده ایم . شب ها نان فحش خردهایم و روزها در مدرسۀ کج اندیشی درس خوانده ایم . بر سر سفرۀ همسایه ها آرزو خوردیم وبرای ترجمۀ کلمۀ خوشبختی کتاب جغرافی خواندیم .به شوق محبت زخمها خوردیم و مهرها ورزیدیم ؛ و ازپله های ترقی سقوط را تجربه کردیم و بس – تنها زیستیم تا بیهوده نباشیم ؛ بیهوده ماندیم که در فغان نمانیم . آب از کوزۀ شکسته خوردیم ولب بر گلایه تر نکردیم ، چراغ بی نفت به خانه بردیم ولی محتاج نرفتیم ؛ سکوت کردیم تا واژگان بیشتری درک کنیم ! اما معنای درک برای فهم ما سنگین آمد ، زمین خوردیم و پایمان شکست . به کتاب جنون نوشتیم که درد ریشۀ ما را خشکانده ؛ و بادبادکها ساختم ولی فهم آنرا هم باد با خود کند و برد .
اکنون در لبۀ بلند پرتگاه جهنم ایستاده ام ، در لبۀ پل صراط ابتدای سقوطی دوباره . . .
سلام .
خیلی زیبا می نویسی . من از این سبک نوشتن خیلی خوشم میاد .
سلام ُ خوب می نویسی اما نمی دونی چی می نویسی ٫شاید ...
سلام
قشنگ بود هر وقت آپ کردی خبرم کن