کودکانه می دوید
وزخم پاهایش در التهاب
بی تاب بود و در تلاش
و اشتیاق وصف ناپذیر و بی همانندش برای رسیدن
برای شعرهای کودکانه اش معناهایی متفاوت بود
برای تسلای دردهایش ، زوال زخم به مرحم نداد
نمک به ریش می زد و در خود می پیچید و خونابه به ناخن می خراشید
کوه کوه در پی خود گم گشته ام رفته ام .
شب های اینجا بدون سوسویی از ستاره ای در ظلمات به سر می شوند . اندوه تنها رنگی است که از در و دیوار اینجا به همه جا تابیده می شود . بارها و بارها در فضایی تهی قدم برداشته ام به تمام جهاتی که در ذهنم گذر کرد قدمی فرسودم و حرکت تنها بیهودگی سپری شده ای بود که از همۀ پیکرۀ بی جانم در فضای تاریک اینجا محو می شد . از تکرار هر قدم در تهی شدگی به نابینایی رسیدم ؛ و بینا ندیدم . تمام دستانم و همۀ هوشم سیاه شد . رنگ چشمانم قرمزی بود که از سیاهی تیره تر شده بود ؛ و عصایی لرزان بر ستون پیکرم خرد شده . زانوانم در آینه های مسخ شدۀ تکرار حرکت های بیهوده سست شدند در هم لغزیدند و از حرکت به سقوط رسیدند . تنها چیز آشنای اینجا بوی خاکی بود که به آن رسیدم و در همۀ وجودم فرو می رفت و می ریخت . اینجا آخرین جایی است که خواهم ماند .
در دور دست
در امتداد پرچین
کنار سایۀ چپر ها
زیر پهنای رازقی
اشعارم را دزدیده اند
در حریم نا امن دردمندانۀ تن
که بر قفس خون آلود جان می کوبند
و مقصر حادثه
که در کنار کوبه ها آرام نشسته است
به زمزمۀ چه حجم ساده ای از استدلال من در خود غوطه ورند ؟
و پرنده که بر ناودان خیس
خود را اعدام می کند
بر کدام چکۀ باران
عقاید گریه اش را ترسیم خواهد کرد ؟
از روزهای دورتر می گویم ؛ابتدای درد هایم که چقدر برایش کفاره داده ام و کتک هم خورده ام ! یادت هست ؟ و چقدر در درونم سوختم و هیچ بر لب نیاوردم که سوختنم را هیچکس ندید . به خمار مستی رسیدم ، به می پرستی ؛ و نوش که نوشداروی من راپر از شوکران بود ؛ که رها باشم وتو ! که شوکرانم شوی !
در آن شب یادم هست که ننوشیده بودم ، با دستانی پر از درد در ابتدای ناله و شیون بودم و تو که با آن شیطنت هتیت که یادم هست . و بعدتر ها که چه بگویم که مرحم هق هق هایت بودم . دایۀ گریان تر از مادرت و اشک رها شده تر از گونه های تو بودم . و تو که یادت نیست که ای کاش هایت هنوز در ذهن می پرست مرا پر کرده بود .و هنوز هم یادم هست که در پس آنهمه دوستی هایت چگونه به آنی ورق از من برگرفتی و هنوز در یادم هست که کندن مرا از من چگونه آغاز کردی و چگونه پایه های بودنم را سست تر کردی و دیوار لرزان دلم هنوز آوارۀ آن دست آخرین سال بود که ابتدای سالی بود شوم . و بعد ترها که یادم هست که در همسایگی دل بودم در پی هیچ بودنی از اتهامات پر ؛ و شوق آدمهای رذل که رذالت بر عزل من خوانده بودند و تو یادت هست ! حتما !
که من همۀ هستی خود را داده بودم ؛ تا که بودیم نبود برایم کسی و وقتی رفتم ! از دیده که رفتم از دل هم ! و هنوز در یاد دارم که برایت نامه ها می نوشتم هفته ای ماهی . . .
ولی جوابی که نه درکی که نه و مرا چه بود جز این . . . ؟
و باز در ذهنم بود که مرگ پایان کبوتر نیست . و هنوز بودم ! استوارتر آمدم به امیدت ، اما چه دیدم . . . ؟سردی !!!
آخر جرم من چه بود و به کدامین گناه باید اینچنین سزاوار باشم . که با من اینگونه بودی ؟ خود باز گو ! تو که هم دردم تویی، درمان هم خود . پس در من به جستجوی چه دردی می آیی ؟؟و به کدامین گناه اینچنین فروختی ؟
و من که سوختنی های دلم را
بر ساختن های آن ریخته ام
تا که آتش دل
بر زخم استخوانم بماند
و هیچ خم به ابرو نیاوردم . . .
از کدام زمستان
بر دلم یخ گذارم . . . ؟
روح های بزرگ از جسم های کوچک پرواز میکنند ،
من چقدر روحم بزرگ شده ؟
جسمم را تکان میدهم ، صدای زیادی می آید !!!
ای گستره پر برف
ای خاک شده در فرش از عرش
که در کوچه و برزن ،در نوای هر ناله در جاروی فرسودۀ هر رفتگر که رفته است در خواب گران
از هر رهگذر بی نام و نشان
که چهره اش در لالایی بازیچۀ لعل گران
ای ذورق بی پارو ، رو به حیات جاودان
که می روی بی نام ونشان
در موج و خروش در رهایی اسارت
در تن در من .
روزنه ها
رنگها
القاب
بر چهرۀ زخم خوردۀ زنگار گرفته
که مرحم هم نمی نهیم
که نمک می گذاریم
و جوشش خون بر گریبان زخم خوردۀ دل نازک ترحممان
چه ضجه ای می زند دست لرزانم
که فوران خون را به بازی می گیرد
که تقلای مرگ را بازیچۀ خود می کند
چه روزنه ای است ...
روزهای غریبی را پشت سر کذاشته ایم .
نه به گرمی
نه به سردی
و وهم راه که دشواری درک ، درهم گمش کرده بود
که او به سکوت می برد باری بر دوش
و یکی به عقل
ودیگری ماندۀ راه
سر گذشت من نه خیلی دور بود
نه خیلی نزدیک
و چه زود خیلی دیر خواهد شد
سایه
شعر از: پونه
هنوز هم گاهی
پشت شیشههای مات که میروم
خیال یکی دو ستاره
سایهروشن مهآلود باغ
یا نجوای دور چشمهای
عطر رویای تو را دارد ...
گاهی همین چند سطر دلتنگی
غمگینتر از هر چه مثنوی فراق
از ترانههای تو لبریز است ...
گاهی میان شعر وُ سکوت
فهم نرگس و خواب زنبق که میپرد،
پاورچینِ پلهها وُ غروب
یاد تو در سینهی من است ...
گاهی به درددلها وُ آب
چشمههای خشکیده میجوشند
گاهی به نقش فرشتهای
شمع نقاشیام بلور میشود ...
این روزهای برفیِ کمرنگ
وسوسهی انتظارم بریده
نه به رویایی میبارم،
نه به خیالی میشکنم ...
این روزها،
با هرچه سواد وُ مشقِ سفر قهرم
این روزها،
دلم برای آشیانهای نمیسوزد
دلم برای گلدانِ مانده در راه،
یا دلشورههای باد نمیسوزد ...
این روزها
خواب حیاط وُ حوض نمیبینم
خواب تختهسیاه وُ ترکه،
خوابِ انار وُ انجیر نمیبینم ...
گاهی دو چشمِ آبی
از لابلایِ پرده وُ شاخهها
تمام روز با مناند
گاهی میان خمیازههای اسفند
ردی از عید وُ آفتاب میآید
گاهی بازی باران وُ پنجره
شیرینتر از حس سایهای،
دلم را سِحر میکند ...
گاهی ...، ولی همیشه
چه عادت خموشی، چه علاقهی باران
جز بهانههای دوریات نیست ...
چشمانتظار
شعر از: پونه
نه که آسمان گرفته است
نه که بارانی ببارد
فقط گفتنیهای زیادی مانده بود،
بین چشمان من وُ نگاه این ستارهها
که انگار صورتت را فراموش کردهایم
دیگر چه فرقی میکند
غرش رعد یا آواز پرنده
صورت ماه، همیشه خیس است
نه که من سکوت کرده باشم
برای تر شدن گلبرگ
نسیم صبح هم کافی بود.
دل بعضیها را ببین
که از قلب آینه سربیتر است
دیگر چه فرقی میکند
حملهی رگبار یا غلتیدن شبنم
بیچاره آن ابر، که زمینی ندارد
نه که من از پرواز بترسم
همین پچپچ کبوتران
کلاه کوه وُ هوش دشتها را هم برد
کار دل من که از باران گذشته است
دیگر چه فرقی میکند
وسعت صحرا یا سختی صخره
با یاد تو، نفس هم مردد است.
خوب، بد، ...، خوب، دوباره بد، خوب، باز هم تکرار دایره پوسیده افکار دیگری، خوب، دوباره صدای موعظه، خوب، دوباره یادآوری دست نوشته های فیلسوفانه ذهنهای دور، خوب، دوباره توهمات آفرینش، خوب، دوباره نگاه های ملامت گر فرشتگان نادیده، خوب، دوباره شعار انسانیت، خوب، دوباره ادعای تکامل، خوب، دوباره وعده بهشت، خوب، دوباره نقش، خوب، و باز هم نقاب. حتی هوا هم خوب و بد دارد. چاره ای نیست جز باور غیر خود. باور آنها که بزرگ می خوانندشان. خوب، بد، زشت، زیبا، خطا، لغزش، حق، ... اینها چند تایی از سنگهای ترازوی زندگی هستند. برای باورشان باید بگوییم اینها قاعده نیستد، قانون نیستند، اینها در وجود ما هستند. وجدان ما هستند و حقیقت ما. ... و چه طنزـحقیقت تلخیست که اینهمه بی وجود، بی وجدان و نا حق داریم درمیان خود.! برای باور هر ناباوری باید دروغ گفت، جایی برای نگرانی نیست، این دروغ جزو خوبهایش بود. کتاب می خوانیم، وب لاگ، خاطره، همنشین خوب، اعتقاد، باور ... تا خوب لقب گرفته باشیم. ولی آنجا، درست در اوج قله های خوب بودن، آنجا که دیگر هیچ کس نیست، شیطان را فرا می خوانیم، تا به بهانه او، و به اطمینان درستی را در نهایت بودن، لحظه ای بد بودن را آزموده باشیم. من از این خوب و بدها، من از این درست و غلط ها، من از این حق و باطل ها، من از این زشت و زیباها، من از این تقلیدها، من از این خود نبودنها، و من از این اوج نشینیها، سخت هراسانم، که مبادا مرا، که مبادا تو را، که مبادا ما را، با فریب خوب بودن و به اصرار بهشتیان و با نیرنگ اندرزها و با سلاح باید و نبایدها و از مسیر راههای درست و زیر نگاههای فرشتگان، به آن اوج خلوت قله خوب بودن، و به آن نهایت درستی برسانند، آنجا که خطا را قدرت آزمایش، و گناه را جرات امتحان داریم. آنجا که صدای شیطان را، نه، صدای خدا را می توان شنید.
دیگر بس است! |
No more! |
من گم شده ام
من گم شده امُ دقیقا در میدان مرکزی یک ابرشهر.
با وجود آنکه فلش های خیابانهایی که می شناسم را می بینم اما قادر نیستم به سمتشان حرکت کنم .
من گم شده ام ُدقیقا در زیر ساعت میدان مرکزی یک ابر شهر .
من هزار بار تاکنون آن میدان را ((دور زده ام)) اما هنوز مسیرم را نیافته ام .نه قادرم به سمت شمال این میدان حرکت کنم نه جنوب.با وجود آنکه شرق و غرب را از هم تشخیص می دهم و حتا می دانم که انتهای خیابانهایشان به کجا ختم می شود.
اما چه فایده ؟
من می دانم کجا گم شده ام و این یقینا درد بزرگیستُ هیچ نمی خواهد کسی مرا از خواب دگماتیسم بیدار کند چون خودم را با چشمان باز گم کرده ام !
خیلی ها مثل من در این میدان گم شده بودند اما پس از مدتی در ابتدای یکی از خیابانهای این میدان (( سوار )) شدند و رفتند.
در همین میدان محافظه کارانی را دیدم که انقلابی شدندُ لیبرالهایی که سوسیالیست شدند و جنگ طلبانی که صلح طلب شدند و ملحدانی که خدا پرست ! و بسیار دیدم ظاهرا خدا پرستان را و دموکراسی پسندان دیکتاتورمآب را.
آنان افسون چه چیز یا چه کسی شدند؟ می دانم من هم مثل بقیه جهان را آنگونه ای تفسیر می کنم که با چشمان خود می بینم . یعنی نباید به چشمان خود هنگام تصمیم گیری اعتماد کرد؟ راه دیگر هم این است که دروغ هایی را باور کنم که دیر زمانیست حقیقت خوانده می شود.
من علاوه بر اینکه گم شده ام بیمار هم هستم ؟
اعتراف چه چیزی را تغییر می دهد؟
عجز در فهم معادلات زندگی ُروابط انسانی و غیر انسانی ُدوستی ُدشمنی به تمدید حضور در آن میدان معروف می انجامد؟
کاش این سر گشتگی با نابودی شخص پایان گیرد...کاش تنهایی ُغربت ُریا کاری و ترس فرد را به ابتدای یکی از خیابان ها هل ندهد چون با این ترتیب ُکو تاه زمانی بعد به خانه ی اول بر می گردد.
سلام یعنی خداحافظ
شعر از: پونه
سلام شاخههای خالی زرد وُ خشک
سلام سردترین بادِ عجولِ گمکرده راه
سلام بارانیترین ابر سیاه زمستانی
سلام دورترین کوهِ بلندِ برف بردوش
نه، از شعر هم خستهام
گویی دلم در آوار این واژههای بیجان
یخ میزند.
من که برای شما
جز ملال شبهای غربت پائیز
سوغات دیگری نداشتم.
ولی تو هم خاطرت باشد
(لااقل تا رسیدن این اولین بهار)
که چقدر حسرت شکفتن زنبقها را کشیدم.
اصلا گوشهی برگهای همین آینه بنویس
بنویس تا همیشه در یاد من هم بماند...
انگار کمکم میفهمم...
مهربانی انتظار وُ صدای دیدار
برای اهلیشدن تنهایی، کافی نیست.
پس بگو آشنایی بوسههای عقیم از شرم را
از دفتر معجزات رویا حتی، خط بزنند.
بگو نگاهی که در اسارت عشق
از دهلیز فاصله میگذرد،
جانکندنش آنقدر کوتاه وُ آسان است
که گور گمنامی هم نخواهد داشت...
خوب یادم هست
کنار پنجرهی کودکیام پرندهی خجولی مینشست
که بالش از نفرین همین روزمرهگی سوخت
و مرگش نه از آتش، که از دلتنگی پرواز بود...
صبوری کن، در شتاب لحظهها
یعنی که این حرفهای سرگردان
این همه کلمه وُ جمله وُ سخن
از دوری تو نیست که میترسند؟
کاش میتوانستم به پراشکترین زبان دنیا برایت بنویسم...
حالا که میروی
حالا که واژه وُ سکوت وُ خاطره را هم میبری
حالا که چمدانت از عطر وُ طعم وُ احساس پر است،
حالا که دستهایت را از دست خواهم داد
حالا که خداحافظ آخرین است
لااقل حالا...
نه!
گریه نکن عزیزترین گل سرخ ستارههای حضرت "ریرا"
باشد
بخدا دیگر ساکت میشوم...
ولی، این شعر دلتنگی هم
جز برای خودت نبود.
میدانم
که باورم نمیکنی...
مسافران
شعر از: پونه
اینک شب شده بود
و جاده حتی، انتهای بیهودهاش را
میان سبزه و جنگل رها کرد.
باران تندی میبارید
و سه کلاغ پیر
روی پلی آهنی نشسته بودند.
اولی گفت:
چه رهگذران عجولی در جعبههای رنگارنگ
به جستجوی سرنوشت میشتابند.
چه نشانی هست از رفتن وُ از بازگشتن؟
همیشه چشمها خبر از انتظار دارند
آرزو آنقدر به رنگ رسیدن است،
که سراب از دریا هم سیرابترشان کرد
و رنگینکمان، فقط طلایهی باران دیگری است
اگر لحظهای به آینه خیره میماندند،
واژهها فریادی بودند
و بینشانترین گمشده را هم میشد یافت.
اما خدای من
پرنده هرچه تیزتر پرد
فرودش دشوارتر است...
دومی گفت:
دیدی چگونه فوارهی زمان
انتظارش را به گردی بدل کرد؟
و رویایش را آب مثل حبابی ربود؟
و بودنش از آن قطرهی متلاشی در باد هم سبکتر شد؟
و وهم ایثار، پیکرش را به قعر دریا کشید؟
و حالا دیگر
برای پرواز دوباره، وقتی نمانده است.
اما خدای من
چه دقیقههایی که خاکستر شدند...
سومی گفت:
وقتی خورشید درآمد،
راز شبانه را پنهان باید کرد.
پچپچ زنجره با زمین،
گذر یک شهاب،
و افسون روشنای ماه
که شب بر ناز سردش ستارهباران است...
وقتی بیداری پشت پنجره میآید،
دیگر برای غزل عاشقانه دیر است
اسرار شب را برای شبگردها باید گفت.
اما خدای من
تاوان اشتباه را،
چه تلخ میپردازند...
در انزوای جنگل وُ سبزهها
مه آرام نشسته بود وُ شعری از غروب میخواند
باد بوی سرزمین غربت میداد
هنوز هم باران تندی میبارید
صدای قارقار نمیآمد
و پل آهنی در بیهودگیاش
جعبههای رنگی را میشمرد...
چقدر ثانیه ها را برای فراموش کردن من کشته ای
من که فراموش شده همه بوده ام
تو هم روی همه اینها
چقدر تقلای بیهوده کرده ام
که زندگی را باید باشد
اما انقدر
که در محراب
که نه دیگر علی ماند
ونه ابن ملجم
هیچکس در این مابین
در میان سکوتم نبود
حتی
حرکت شمشیر بران
چه میدانم
یا شاید صدای لغزش خون
هیچ چیزی در این انزوای من رویشی پیدا نکرد
حتی جرعه ای ابتذال
که مرا
در فاحشه خانه میکده ها هم جای ندهند
و به سوسوی تاریک روشن حاشیه کوچه های شهر
چقدر نقش شبانه هایم را بر زمین می کشیدم
که نعش من ماندگار نباشد!
اما
هر روز سپوران ساعت چهار همه جا را جارو زده و آب پاشی کرده بودند
چه می داند کسی که از آنجا ها گذر می کند
که من در کجای این همه حادثه جا مانده ام .
عکسهای سوخته
شعر از: پونه
چرا نگفته بودی
که خاطرهها را با خودت خواهی برد؟
من که با چمدان تو کاری نداشتم...
حالا این همه غصه را
برای آینه تعریف کنم، یا برای باد؟
میبینی، ما آدمها گاهی از سایهی خودمان هم فرار میکنیم
گاهی...
بگذریم... برای تو که فرقی نمیکند
من میمانم وُ یک تقویم بیرنگ بر دیوار وُ انتظار روزی که شاید
دیگر خورشید هم درنیاید
اصلا برای همین نیست که بعضیها شب
صندلی کهنهای در حیاط پستو میگذارند وُ
تا صبح ستاره میشمرند؟
برای همین نیست که بعضیها دم غروب
بال پرواز پیدا میکنند؟
و بعضیها روزهای بارانی
حتی دلشان هم خیس میشود
نه، دلتنگی پشتسر نیست
خستگی حرفهای نگفته است...
خیال میکنی نمیدانستم که همهی ما مسافریم؟
همصحبتی کفش وُ سنگفرشها،
در عصرهای سرد وُ خلوت زمستانی
خبرش را باد اینجا هم آورد...
راز گلبرگهای قرمز بماند
خودت که درد علاقه را بهتر میدانی...
اشارههایی هم بودند که مثل آوازِ چلچله
میان شاخههای بهار تاب میخوردند.
کسی میان درگاه انتظار
لحظهای برای تصمیم،
تردیدی کوتاه...
باور کن،
انگار نه انگار که برای تو فرقی داشته باشد
ولی من،
برای همین اردیبهشت پیشرویت مینویسم
برای همهی باغهایی که هنوز غنچهای دارند
برای همهی مادران چشمانتظار...
صبر کن... کجا میروی
دستهایت را نمیخواهم
میدانم که باز، مثل موم آب میشوند.
چشمانت را بمن بده،
میخواهم دیگر خوابی نبینم...
اینسوی شیشه
شعر از: پونه
لب ما شیار عطر خاموشی باد
(سهراب سپهری)
از احوال تو میپرسیدند
خسته بودم وُ بارانیتر از همیشه
پشت این شیشههای بیروحِ سرد
احوالِ آه را
چطور میتوان نوشت ...؟
گفتم:
از ابتدای مسافر،
همیشه راهیست
ابتدای راه، فانوس
ابتدای فانوس، شعله
و ابتدای شعله،
من وُ تو بودیم ...
شب از نیمه هم میگذشت.
از دورها
فقط صدای سوت هواپیمایی میآمد
نه ماهی بود وُ نه هالهی اعجازی ...
دیدم که سرزمین من اینجاست
ترانههای من
به قافیهی غربت شکستهاند
(صدای این ساز،
به لای لجاجت بلند است ...)
شیشهها را بستم
فانوسی به دل
دلی به راه ...
شرقیهای غمگین
شعر از: پونه
دلم برای همه میسوزد
دلم برای تو وُ این مرواریدها میسوزد
چشمان تو را که با خورشید هم مقایسه نمیکنند
آنوقت، اینهمه ابرهای بارانی؟
قصههای ما طولانیست،
شرقی دلسوختهی غمگینم.
چه فرقی دارد که از سرفههای خستگی،
از یک استکان چای،
از صفی طولانی،
یا از کودکی که زیر نور چراغ، مشق مدرسه را مینویسد؟
چه فرقی دارد که از روسری تو،
یا از صورت سیلیخوردهی خودم؟
مگر همهی این دلتنگیها،
به همان یاس بزرگ نمیرسند؟
همان که درد عضوی ساده را،
درد انسانیت میدانست؟
آخ ... اگر بدانی چقدر از این حرف وُ شعارها خستهام
باورت نمیشود ولی من
از انسانیت هم بریدم
دل آدم که از جنس کاسههای مسی نیست
دلک مریض ما
نصفهی کجوُکولهی پیالهای بود،
که چینیاش از اول هم ترک داشت
باز هم گلی به جمال حوصلهی تو
که فقط از غریبهها گله میکنی ...
قصههای ما طولانیست ...
اصلا میدانی،
تمام این سالهای گذشته،
هر روزش را میخواستم
نامهای برایت بنویسم
شرححال، خاطرات، ... یا همان نامهی سادهی احوالپرسی
هزار بار قلم برداشتم وُ با حرفهای جابجای خودم،
بالای صفحهای نوشتم:
"سلام!
سلام ستارهی خوبم
سلام زنبق دلتنگیهای بی هفتسین
فال وُ تنگ بیماهی وُ آینه
..."
ولی دیدم، کاغذ خطخوردهی من،
مثل روی زمستان سیاهست
باز گفتم: باشد،
کنار اجاق که حوصله میکنی،
یا یک جام دیگر،
خودم تعریف خواهم کرد.
میخواستم تا ته خط بروم
بدون نقطه، بدون علامت سوال
بدون گریه ...
قصههای ما،
همیشه از بنبستهای خاکی شروع میشد
از صدای فرار کفشهای کودکانهای در کوچه
و آخر ماجرا هم،
میدانهای بزرگِ پر دود بود وُ
باز همان صدای یکدرمیان کفشها
گاهی در خیابانها میدویدیم وُ
گاهی پشت نردهها بودیم
چه فرقی میکند کدام سوی نردهها؟
همهی قصهها رنگ چشمان مشکی تو را داشت
رنگ موهای مشکیات
رنگ چادرنماز مشکیات
رنگ روسری مشکیات
رنگ شلوار وُ جوراب وُ کفشهای مشکیات
رنگ کوچهها وُ رنگ فرار وُ رنگ زندگی ...
راستی، از بچهمحلهای قدیمیمان چه خبر؟
همسایهی بالایی را دیدی؟
چقدر سر اسباببازیها دعوا کردیم
درِ خانه که باز میماند،
چشمبهمزدنی حیاطِ دو کوچهی بالاتر بودیم
حوضِ کوچکِ سیمانی بود،
یک ماهی لیز،
و لباس خیسی که قبل از رسیدن مادر
در همان آفتابِ ظهر مرداد خشک میشد ...
آخ ... کودکیهای سوخته از دود وُ نور
کودکیهای مشترکِ پروانه وُ آفتابگردان
ییلاقهای ساکتِ فشم
ماهیگیری در آبهای سرد جاجرود
عصر شلوغ جمعههای دربند
اشتهای بوی کباب
ترشی سرخ لواشک
و نگاه مردد کودکی با دهان خیس،
که نمیتوانست انتخاب کند ...
عصرهای نوشهر یادت هست؟
قدمزدن کنار نخلهای رودخانه
مغازههای روشنِ رنگارنگ
چراغهای گازیِ آوازخوان
و بوی گرم نم دریا،
که دلت را وسوسه میکرد ...
میدان نقشجهان
گلدستههای مسجدی که روی شانههای پدرت هم باز،
تمامش را نمیدیدی
و سایهی ستونهای بلند عمارت عالیقاپو
صدای نفسهای خستهی اسبی که درشکه را میکشید
و خیرهشدن در منارههای آجری،
که آنقدر زل میزدی تا تکان میخوردند
کاشیهای رنگیِ روی دیوار
هیاهوی بازار قلمکاران ...
گریه نکن ... شرقی غمگینم ...
تختجمشید چه خلوت بود
باد به مهمانی ویرانهها میآمد
سقفهای شکسته، روی زمین
سربازان سلاحبدست، روی دیوار
و کاخهای سوخته وُ مقبرههای خالی
انگار همه منتظر قدمهای کسی بودند ...
پل کارون را دیدی؟
خورشید میان نخلها میخوابید
بوی باروت وُ نفت میآمد
با هر صدای سوت،
دست مرگ نوازشت میکرد
زمینْ زیر پایت آرام نداشت
و آن برادرِ پیک،
که بجای نوحه، ترانههای محلی میخواند ...
یادت هست که از گردنهی حیران گذشتیم
و تو بین درختها وُ رودخانه،
چشمت بدنبال سیم خاردار میگشت؟
بالای سهند چه برفی نشسته بود
موم تازه در دهانت آب میشد
و خانهی مشروطیت خالی بود ...
یادت بخیر ... تونلهای بیشمارِ چالوس
وهم انعکاس صدا در سیاهی
یادت بخیر، قهوهخانهی ایستگاه اندیمشک
کشتیهای بزرگ خرمشهر
هتلهای خلوت بوشهر
یادت بخیر، دیوارهای قرمز ابیانه
بادگیرهای آجری یزد
مسافرخانهی گنبدکاووس
و مردی که با کلمنِ آب یخ
میان اتوبوس، پدرت را صدا میکرد ...
میدانِِ مشهد، اولین بار ... خاطرت هست؟
میدانِ شلوغ کوهسنگی
میدانِ طرقبه
میدانِ نیشابور
میدانِ کاشان
میدانِ تهران
میدانِ زندگی ...
دلم برای همه میسوزد، شرقی غمگینم
برای کوچههای بنبستی که میدان شدند
برای میدانهایی که رفتیم وُ
پای برهنه برگشتیم
و برای همهی میدانهایی که نرفتیم،
میدانهایی که نمیرویم،
هرگز نخواهیم رفت.
زیرا که ما
عضو دیگری نداریم
دردِ دیگری هم نداریم
اصلا ...،
دردی نداریم ...
هی ... دل ...
شعر از: پونه
از همین سالهای نه خیلی دور بود
از همین شبهای بلند زمستانی،
که گیسِ سپید برف
به شاخِ درخت وُ به شانهی دیوار مانده است ...
از همین شمارههای آخر تقویمی پاره،
که مثل هوایِ خاطره کنج دل، خانه میکنند
نفسی وُ اندی پیش ...
هی ... دل ماهگرفته ...
از خروسخوانِ سپیده باد میوزید
رسیدنِ نور وُ آمدن کبوتر هم،
انگار بشارت خبری بودند
گفتم: ستیز اشک وُ کاغذ بس است
گفتم هزار شهر سوخته وُ منِ دور از دیار،
دلواپسیهای خواب وُ خیال وُ خاطره بس است ...
هی ... دل خرابِ خیرهسر ...
شنیدم غریبهای پشت دیوار،
به چشم غصه چه آهی میکشید
دفترش خیسِ دعا بود
گفتم خوش آمدی
خوش آمدی دریابانِ گریهها
مشق سوخته را بیانداز
اینجا به آتشِ اشک، معجزه میکنند ...
هی ... دل ناباورِ خوشخیال ...
دیدم آمد،
از قابِ سینهاش گلی آورد،
سوغاتِ سفرهایی دور ...
گفت این کرامتِ صبر است
صلهی شمعهای روشن
شسته به هفت اقلیمِ تبرک،
گذشته از یک آبِ غربت ...
امانتِ آرزوهای خودت باشد ...
هی ... دل غافلِ ناسپاس ...
خواستم دوباره صدایش کنم
مثل شب ساکت وُ مثل ماه،
خیره مانده بود
مثل مطربی که آخرین ترانه را زده،
و قافیهی نوشش "یا"ی رویاست
سلسلهی عشق همینست دیگر ...
هی ... دل شکستهی بیزبان ...
مسافر ما که نمیرسد، ولی،
عید زنبقهاتان مبارک ...
پونهی بارانی :: rainy mint
سوالِ گریه
شعر از: پونه
خیابانهای شلوغ وُ
شیشههای رنگیِ روشن ...
چرا تردید کردی؟
چرا پشتِ پای غروب وُ حاجتِ انتظار
اینهمه پابهپایِ کوچهها ماندی ...
چرا نگفتی که خواب پروانهای پریده
که گونههای آبی زنبق،
از پلک هر شقایق سوخته بارانیتر است
و خطِ شکستهی دلتنگی،
به ردیفِ هر ترانهای میلرزد ...
چرا تردید کردی؟
پردهها را که میشویم، باز
انگار کسی خواهد آمد ...
صدای پایی شاید،
میان پاگردِ سنگیِ پلهها
دری نیمهباز وُ عطر خوش آشنا
بوی روشنا ...
یک روز
یک عصرِ بلند آفتابی
از چلههایِ سوختهی مرداد،
فقط یک روز دیر آمدی ...
چرا تردید کردی ...
مرگ حسرت ها
کوچه پس کوچۀ زندان تن
خشکی من در برهوت اذهان
مرجع زمان
سکوت گم انتظار
تبعیدی
نمی دانم در کجای دلهره های من سوسوی ترس هایم به سمت حقیقت لغزیده
نمی دانم چقدر در درونم رخنه کرده ای
نمی دانم چقدر در سرنوشت کور من دخیل بوده ای
زندانی که روی دیوارش عکس قلب کشیدن زندان نیست اون قلب زندان آدمهاست که بدون حصار همه را اسیر خود می کند .
ستاره های کاغذی
آدمکهای پوشالی
مهاجر شهر شب نشین
عابر کوچه های وحشت
ترس دم صبح
از کابوس
که زلال بیداری بی پندار
در حجم کوچک دستانش
جا مانده .
پشت درهای بسته چشمان خسته
که فروکش کرده در مجاورت آبی بی نهایت آسمان .
و افق درد وابستگی پنجره
به دیوار را نمی فهمد
به او بگویید خورشید را کمی دیرتر برباید !
من طلسم خواب اشیا را می دانم
و می دانم که از کدامین سو می روند
اما
خود را گم کرده ام
درک من حقیقت تلخ است
روح سرد شده زمانه های از دست رفته ام
که به قوت خود پایدار
در همه درون از هم رفته ام
مانده اند .
من کودک دیروز و بزرگ شده افکار متهاجم زمانه ام
دردم در درون نهان
و بغض بر گلویم
عقاید جامعه امروز ،دستهایم را بسته و
و آرزوهایم بر دل خشکیده
و شب بر بالین نا امن خواب وبیداری کابوس می بینیم و
صبح با نجوای زمزمه دشنام به هوشیاری میرسیم .
چنگ می زنی بر نقش جانم
و هستة خستة زندگی را در کدام زمین بارور و حاصلخیز
به کدام آب روان و زلال خواهی دادش
که حیات
نور ابدی دانش بر آن نتابد
و ساقة خردش افزون کند
که بر دست بد نام هرزگی غلبه آید
و نیرنگ از کدامین آفت شرر خیز برگیرد
که هر زلالی روزی تیره خواهد شد
که هر سسبزی زرد
و هر شادی غم
در هر بهار که هیچ ندیدم
نه در بهارش
و نه در هر فصلش
در هر لحظه اش
در هر بودن و نبودنش
که رنج و مشقت زینت نداشته مان چقدر ما را می پیچاند
که محو شدیم
که نا پیدای زمان شویم
که آرام شویم
که دردمند بودن را رها سازیم
که یادمان رفته
که من در ابتدای هر ابتذال
که رذل بودن هر انسان معصوم
با چهرة مخوفی است
در هم می آمیزد
ونقش در تپش هر ثانیه را
به چنگ
به دندان می فشارم
من درد را به سکون دندان به خونابة لب
به زلال اشک آموخته ام
من بر بالین هق هق
لالایی دردمندانة افکارم را
بر کاغذ خوابانده ام
یک روز بعدازظهر
که غروب نزدیک است
خواهم آمد
من قاتل نیستم
ولی
گناهکارم
و هر گناهی با شکنجه بخشیده می شود
اما
گناه من با چه شکنجه ای بخشیده خواهد شد ؟
رویش ساختگی دوستی ها
بر دیواره لجن مال شده زندگی
فرصت کم زندگی
روزگاری که به آدمها درس می آموزد
نوشتن می آموزد
وقت عاشق شدن ؟
خیلی وقته که از بین رفته ام
نمی بینید ؟
و تاوان عشق چیست ؟
چرا شاخه های گل محبتم
سنگی شده اند
و در روی زمین خرد شده اند ؟
بر دست تقدیر خیال آزارم ده که از من هیچ نماند
که رسم روزگار است
که یکی باشد
یکی نباشد
و بدی
که مرا فراگیر است
هرگز نماند .
روح خستۀ تمام زمانهای دور و نزدیک را درون آیینه های زنگار گرفته اول صبح می بینم ؛
و چهره عبوسش...
تاب و توان ماندنم کمتر می شود
می دانم که پرنده و قفس
هرگز
و خوشا به حال رها گردیدگان
که می دانند
آن سوی هستی
قصه چیست ؟
نفس روشن و زنده
تپنده در روح سرد مزاج
و گم گشته در واهه های زمانه
به انسجار اشراق دور
در نزدیک ترین وادی ها
به رهایی از یک لحظه
که وابستگی قدومش بود
مثل تپش
جریان جاری خون در رگها
و منظم بود
همچون ضربان نبض
می رفت
به سویی در آن دوردستها
به جایی
که اینجا نبود
به رسیدن می اندیشید و به هدفش
و تنها هم سفرش
سایه همیشه همراهش
مثل خود او بود
نه بیشتر ونه کمتر
در پیچ هر گذر و کوی
در هر سراشیبی و سر فرازی
در هر مکانی با او بود
اما هرگز او نبود.
آن نفس روشن و زنده
بود
جاری بود
رها بود
نه با باد بود
و نه با هر چیز دیگر
او بود
اما خود بود
خود بودو خود بود
و من هرگز او نشدم
که با او بودم .
و او هیچکس نبود .
هیچکس نبود .
نبود .
زخم زبان در لابلای زخم زمانم جای خوش کرده
هیچکس را بر بالین مرگم نخواهم خواست .
که زمانه را زبان بدی است
که هیچکس نمی داندش .
"one broken heart for sale"
who wants to buy heart ?
One broken lover 's heart ?
One broken heart for sale
well , excuse me if
you see me crying like a baby
since she selected me
there 's nothing left to save me
hey cupid ,where are you ?
My heart is growing sadder
that girl selected me
just when i thought i had her
she would not listen to things
my heart was saying
she turned and walked away
and guys have all the luck
and my heart hasn't any
i think i 'll penny !
Who wants to buy a heart ?
One broken lover 's heart ?
One broken heart for sale .
ای زیستن
بی تو مرگ را آغوشی باز است مرا
و درک
ره به بوسه اشکم نداد
که داغ آه
سینه ام را سوزانده
و
سوختن و سوختن تا ابد
کار من است .
ما را به التفات سخن ، که رهگذری را صدایی نافع داشت و رسا
و تمام التفات از آن بردیم که بهره ای از آنچه که باید نصیب باشد نشد .
و چهره ،
در گردش دردمندانه روزمرگی هر تپش از بودن در خود ،
قافیه های گم و نهان ،
و دخیل رو به زوال در محراب چشم آبنمای ناب ،
که مستور عاشقانه هایش در خرابات گم شده .
و نرم و نازک ، چقدر شبانه هایمان را به سجده خالی قناعت بودبر سر سفره های نیاز
و
دستانمان را
به خالی تر بودن عادت دادیم ،
و چهره هامان به سیلی سرخ تر ،
و اکنون نه چهره مانده و نه سیرت و صورت .
آیا در تمامی مدتی که من در اینجا هستم ،
تحولی در من بوجود خواهد آمد ؟
و مرا کدامین سرشت در تب و تاب خواهد آورد ؟
و کدام روزنه به سویی روشنی خواهد برد ؟
آیا تزویر و نیرنگهای پوچ که بر من میگذرد ،
تاب و تحمل روح دردمند و تن رنجورم را خواهد بود ؟
و در کدام افق دیده روشنگر دوران تحجر را به سوسوی فنا خواهم سپرد ؟
و فلک را در کدام گردونه ایام بر سر شوق دگرگون خواهم کرد ؟
و
اگر آفتابی بر نتابد و سردی یخ بسته پیکره هارا بر نچیند .
دگر حادثه ای در روح جاری زمان نمی ماند !
و
آیا تو همه اینها را میدانی و اینچنین در درونم ضجر و ناله می آفرینی ؟
به کدام مرگم راضی هستی تا به همان بمیرم ؟
ای کاش ورقه های پوسیده ذهنم
از دیواره تنم پایین میریخت .
پرنده ای کوچک
چه آواز حزن آمیزی می خواند
در بستر سپیده صبح
از طلوع روشن نور
بر خاک فنا .
که زنجره را شاید همین امروز بیشتر نباشد
و دشت چه صدای مبهمی خواهد داشت بی صدای او
و طبیعت در خواب خواهد ماند
در حسرت
و من می دانم
که پرنده
هرگز آخرین زنجره را نخواهد خورد تا
دشت را ماتم بر ندارد .
بر گرفته شده از یک آهنگ که شاید احوالات درونی من باشه
گیرم بازم بیام
از عاشقیت بخونی
گیرم تا دنیا دنیاست
بخوای پیشم بمونی
روز غمم نبودی
خوشیت با دیگرون بود
منو به کی فروختی
اون از ما بهترون بود
میای بیا ولی حیف
حیف دیگه خیلی دیره
حالا که خاطراتت
یکی یکی می میره
کی گفته بود که تنهام
وقتی تو را ندارم
بازم می گم بدونی
منم خدایی دارم
برگشتی اما انگار
تو باختی توی بازی
غرورتم شکستن
به چیت داری مینازی
من صدای تپش های قلبم را که بیهوده می کوبند بر این تاریکخانه قبر را می شنوم.
چه صدای محزونی
با چه دردی
که اسارت اهریمن عشق
بر پنجه بودن ،
استدلال خواب ذورق آب داده ایام است .
که دریا را شاید
طلاتم نیاید .
موج نباشد .
اما
هر چه که هست
از افق دوردست
که در هم رفته و کدر شده
پیداست .
من سجده نا خواسته ای هستم بر خاک سپیده دمان
که از خستگی افق غروب کرده
بر گرد خاک تازه روشن افق
از فروغ خورشید بردمیده
افتاده ام
و هیچ از من بر جای نیست
جز مشتی غبار
که در باد
رهاست .
غربت یعنی خشکیده شدن وجودی در نسیم رها شده درک ،
مطالب گم شده از ذهن رها مانده در واحه های دور
در افقی از حسی که می تواند یک مرد
با غروری پر از نجابت
داشته باشد
با شکستن بغض
با حضور تلخ خرد شدن در هم .
وانسانها چه بی رحمانه خود را قربانی می کنند .
چشم در چشم به سجاده خاطرات بردیم نماز
با غسل بیگانگی
در تاریکی و ابهام از وجود سرد همدیگر
در ابتدای کدامین راه فراموش شدگان شدیم رها
بی زوال می تازد در صورتمان چین و چروک ایام
و بر لب
حسرت حرفهایی که در سکوت مردند و لحظه ای برایت دم نزدند
و خاموش
چراغی که روشن مانده
بی سو سویی از وجود و نیاز
و غرق بود در ابهام
در معجزه نا باور زمان
در قلب ایمان
آنچه که از دست داده ایمش .
اعتماد درختی است پر شاخ و برگ
و شک تبری تیز بر تنه درخت اعتماد
و نا صبوری ضربات پی در پی
کوبنده و کشنده
. . .
بکوب
بکوب
بکوب بر تنه رنجور و نحیفم
که هیچ از آن بجای نمانده پس از تو .
کو چراغی آویخته به میخ دیوار.
می نویسم در گمی و گیجی و تاریکی شب از صلات دم صبح خفتگان از خواب بیدار شده رو به انتشار از انزجار مقولات بی پایه و اساس روزمرگی که از ابتدای بیداری همه ما را گریبان گیر می کند . کوچه ها همه در ابتدای طراوت و تازگی هستند . صدای ناله جارو همه جای کوچه و خیابانها را بصورت نسبی تمیز کرده و گاه گاه ماشین های آب پاش کنار خیابانها را آب پاشی نموده که جلوه تازه تری به سر و روی شهر خواب رفته دهند . که صورتی شسته باشند و گرد و غباری زدوده باشند . اما همه عابران آن لحظه همه چهره هاشان گرد و غبار گرفته و خسته ، در وهم خواب و هراس ، خستگی را بصورت مشخصی می توان در چهره هاشان دید ؛ در تک تک چهره هاشان . از شروع حرکت چنان خستگی اطراف در تو اثر می گذارد که نای راه رفتنت را می گیرد . کیلومترها باید پیاده بروی ، سکوت خاصی در همه جا پراکنده است ، با عبور گه گاه خودرویی ؛ به هرکجا که می روی همه چیز همانگونه است که دفعه پیش دیده ای . تاریخچه ای در تکرار روزگار .
مز مزه خارو خاشاک در درون دهان فرو بسته ات که بزور در آن کلماتی می کارند از جنس نا جنس زمانه از جنس دروغ و نیش و کنایه که به زور تحویل مردم کوچه هایمان بدهیم . آه چه روزگارانی شده است . مواج و پر تلاطم و تو غوطه ور در ابهام و گمی این اجتماع ، پر دست و پا به پایین فروکش می کنی و سقوط . . .
و بعد کمی که شروع می کنی تازه روحیه باخته پر دردو رنجت ؛ و بخت سیاهت هم دیگر هیچکدام را مجالی برای همراهیت نیست . آه . . .
قلبم چه سرد می تپد درون سینه ام ؛ ای کاش . . . ولی هرگز . . . و دیگر هیچ . . . ومانده بر دلم آرزویی که آنهم هیچ که نه تو دانی و نه دیگر و دگر هیچ . . .
افسوس از خودم که اینگونه بدم و سرد و سخت . . .
دلم برای یکی تنگ شده ، میدانم که دیگر هیچوقت نخواهم دیدش . کسی که هر لحظه از هر گوشه و کنار کارهایم ختم به یاد اوست . ای کاش مرا هم راه عبوری بود در این ایام
دگر هیچ . . .
نمی دانم پریدن از کدام نقطه شروع شد ، ولی پریدم و ترسیدم . به همانگونه که پرستویی می پرد ؛ برای اولین بار و یا شاید هم آخرین بار. ولی از جایی شروع می کند . از ابتدای حس برتر بودن ؛ داشتن دو بال به ظاهر قوی که به آن می بالیم و می نازیم .
من پریدم ولی نه شاهین بودم و نه جوجه اردک زشت ، می پریدم مثل خودم ، تا بی نهایت گم شدن ، رفتن و رفتن تا مرز افق که محو و گم می شود پریدنم به سوی دل روشنی ها .
مثل یک ذره در ابهام بودن خود غوطه ور
بودنی که هیچ رنگ و نوایی ندارد
مثل نبودن
مثل تنهایی
مثل تنهایی ماه در سکوت شب
مثل شب در خواب همه
مثل خواب که همه در او غرقند
مثل خواب که مثل مرگ است
مثل مرگ که من گرفتارش شده ام
مثل ذره ای غوطه ور در ابهام خویش !
مرکب خشکیده بر نوک قلم
واژه های فراموش شده
افکار همه خوب ها
زشت ها
بد ها
هنوز زندگی بر جوی جاری زمان می رود پیش
چه آلوده است این آب
که حیات در او زنده نیست