منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

منم میتونم برای تو بنویسم

متن های عاشقانه

کمی دلهره ماتم

اگه شب در ظلمات باورهایم غوطه ورم

اگه روز در سکوت خود مبهوتم و سر خورده

اگه مسافرم

اگر میروم

             و تنها میروم

اگر رسمی پر از باید ها و نبایدها دارم

اگر پرواز میکنم

                    ولی در حسرت پرواز مانده ام

لحظه لحظه های بودنم را به ذره ای از باور نا باوری تو نخواهم فروخت

اگر کوچه ای که من هر شب از آن گذر داشتم

باور قدمهایم را باور نداشت

اگر بر قلب ساکتم تلنگر می زند آواز بغض

بگذار راحتی جانش باشد عذابم

بگذار تمام رنج های دنیایم لحظه لحظه های شادی او باشد

نبض آتش در دستان سردم

جنون کبریت می خواست و خنکی نفت خاطرات

                                       و کمی دلهره ماتم

باز

صدای حرکت قطار خاطرات

روی ریلهای ایام باقی عمرم

صدای انزجار می دهد

شن های روشن

شن های روشن

مزرعه داغ برهوت لم یزرع

تخم نفاق در مشت کشاورزی حسود و بخیل

سینه دریده حسرت ورزان

آب روان و شور دیدگان عشاق

جوی خون در هر کوچه و پس کوچه صلح روان

بازیچه اعداد و ریاضی با دبیر ادبیات

تقارن آهن و گوشت

سرخی آتش و سردی دل

مزاج نا سازگار هر ناراضی مجبور به اجباریه

دل پرست دیر پرست

دیر پرست پوسیده پرست

بر مزار سالهای رفته از دست

انسانهای شریفی که می میرند

و من که مانده ام . . .

. . .

در قلب خود پنهان نکنیم

به خود پناه بردم از خود و در خود فرو مردم از خود .

جای همه شکنجه های زمانه را با دستهایم لمس کردم و تنها آه کشیدم و هیچ نگفتم ، زبانم را به دندان فشردم و در بغض خود هیچ ناسزایی نگفتم و تنها آه کشیدم و دیگر هیچ .

دعا کردم برای همه . . .

و از خدا طلب آمرزش کردم برای خودم.

شروع کردم به شیوه ای جدید . برای خودم و ... شمع روشن کردم ؛ و نیت ...

( هرگز عشق « چیزی به این مرموزی را » در قلب خود پنهان نکنیم .)

به رسم پیدایش غنچه

به ذلالی باغچه از رویش گل های تگرگ خورده

به رسم پیدایش غنچه

به عادت پروانه که لبریز می شود از خواهش گل

به زوال پوسیده برگهای زرد شده پارسال درخت بید ، در بستر خاک حاصلخیز

به چنبره نیلوفر ، از پیدایش ترد بالای زیبا پرستی

کوچک نشین شیرین عسل

زنبوری می پرد گاه از روی پلک خاطراتم

و دستهای مهربان شده تو در قابهای خالی

و من پر از تکرار

در سقوط پله اول بودن

در گوش به امتداد رسیده ، از ضریح طلا گون

به خواهشی پر شدم آن شب که تو با من بودی

به رویش نوری ابدی در وجود تاریک و خسته ام

...

قاب خالی از عکس

و اینک در مشت

چیزی جز آتش نیست

و دریای خروشان

چه شعله ور

و هوس آرزو مندانه من در سکوت پشت قاب خالی ها

چه تکراری بر روی این لبه نوار خواهد بود

و پازل خرد شده موزاییک ها

زیر زوال پاهایمان چه نقش برجسته ای دارد

بی نظم

ضربان قلبمان می زند

گاه و بی گاه تب می کنیم

و تنها منظر چشمان

قاب خالی از عکس

با دنیایی پر ازحسرت ها و آرزوها

و تشنه ام

به جرعه ای ازتو

ومهمانی هر سکوتم

نم اشک

به چراغ

سفالینه دیرینه روشن اندیشه ام

به پرواز

از قلب خسته پرنده سکوت کرده در قفس

می نویسم دردمندانه از شادیهایم

امید

قدمهای فرسوده ای است که زیر گذر پای کوچه پیمایم می گذرد هر شب.

زندگی فانتزی

انحرافات نا معین آدمیان در حقایق مدرنیته زندگی فانتزی روزمرگی .  خواب زود تکرار شده و پر از حرفهای نگفته که از اول صبح تا دم غروب در تهی گاه مغزمان تکان میخورند و به هیچ راهی ردی نمی یابند.

حس خالی بودن ، حس بی وزنی از زور زیاد زدن در یاد آوری گذشته ها چه بیهوده است . آنها تنها خاطراتی بیش نیستند و بس ، امروز و فردا هایمان را چگونه خاطره خواهیم کرد .سوزنی برداریم و روزنه های رو به ابتذال افکارمان را بدوزیم ، روبه سوی آیینه هایی کنیم که هر تابنده نور از آن در وادی دگری باشد که رو به کرم خوردگی و پوسیدگی کهنه اندیش پرستانه مردم اجتماع نباشد .بنگر و درسهای رو به فراموشی را در زیر لبهای هر مهرورزی نجوا کن ، بخوان و با خواندنت - خودت – را برای همه فریاد بزن و چرخه معیوب ترکیبات نا مشخص کوچه بازاری های دیگران را به تلنگر اشارتی بشارت نماییم . راحت طلب زود خواه بناشیم . از بد خواهان طلب آمرزش کنیم و درس فلاکت بار خواری بیاموزیم ؛ و زیاده افکارمان را در پیاله صبر هر شب بالای سر سیرابان بزرگ شده زخم خورده اتش کشیده رنج دیده بگذاریم . کمی حوصله کنیم و آسوده به خواب نرویم ، چشمانمان را به روی همیشگی بودنمان ببندیم اما نخوابیم که خواب رفتگان را آب برده است . به بیداری دچار شویم و در خواب رنجیه شدن بیداری را فریاد زنیم .به نور چراغ هرگز بد نگوییم و آنرا خاموش نکنیم که تنها بیدار شبمان است ؛ به چرخه معیوب افکارمان بیا ندیشیم ودر فکر زوال ثانیه های از دست رفته مان باشیم ؛ سعی کنیم که دوباره بیهوده نباشیم . سطلی آب رداریم و درخت تازه روییده افکارمان را که به پنجره رو به روشنی سرک میکشد آب دهیم .

 

برایت مینویسم که هنوز- در همیشه بودن وجودم - هستی هر چند کنارم نیستی ؛ اما گونه های همیشه محزون و خیسم گواه همه لحظه ها و یاد و خاطراتت میباشد . هرگز سفرمان را به مشهد فراموش نخواهم کرد . وهمچنین انتخاب شایسته شما را به عنوان برترینها برای سعود به آرارات تبریک گفته و امید موفقیت روز افزون برایت دارم .

همیشه . . .

 

یادداشت جدید

من تماشای خودم را به سکوت به قربانگاه خواهم برد

و سر خواهم برید دقایق حزن انگیز طربناک خوف آلود وجودم را

کنار برکه ای که هیچ نشانی از آن نماند روی حسرت دیدار دو یار

همیشه منتظرت هستم مرا هم عبوری ده

وقتی که یکی هستی و دوتا ، وقتی که دوتا هستی و تنها ، فقط فلسفه می خوانی و فقه بار می کنی در کتابخانه شکسته جهالت.

وقتی که تنهایی ، غصه همدم – وقتی که دوتایی ، رنج با هم ، سر مست بودن از رفتن و شتافتن  به سوی نبودن به هرچه که تلاش کنی از نرسیدن به فنا .

به هر خواب رهگذر در ابتدای صبحی خواب آلود در تب و تاب غروب خستگی مفرط جاری بر پلک های نیمه باز و شانه های خسته و افتاده لبه پنجره رو به حرکت اتوبوس درون شهری به سفرهای اعماق اندیشه های متفاوت هر خواب گرفته بیدار ناچار . . .

به قلم میزنی که کتابت نانوشته ورق عافیت بر هم زند که نمی زند ، معجزه ای هم دیگرمحال است که باید را نباید باشد ، که بودن را از او خواهند ستاند – به زور – با سر نیزه فقر – به زندانی تهمت – با حبس عشق !!!

فرجام هم نپذیرفت تا که دیوار بلند فلاکت در جلوی من باشد . در بیداری کابوس می بینیم و در خواب شکنجه بیداری ، پای سپیده دمان – راحتی دردناکی را به استراحت ماندگی می پرورانیم – در سایه درخت خشکیده زیر تیغ  ستبر و ستیزه گر آفتاب قساوت ، زیر لگد مال شدن از رهگذران عینکی !!!!!!!!

گفته بودم کتابخانه ای پر از فقه اما در اینجا جبر و آنالیز هم هست ( آنالیز افکار یکسویه دیکتاتور های یواشکی )

دیروز برای همیشه رفتی اما یادت رفت مرا با خود ببری . دیدار ما به روز قیامت تا همیشه دلتنگت هستم  کاش دست مرگ تورا از من جدا نکرده بود 

                                                                                      همیشه منتظرت هستم  مرا هم عبوری ده

چه کار بیهوده و عبثی بود

کوجه های زندگی بیهوده پر و خالی می شوند . مرگ روزمرگی ما از صبح ورق می خورد و با غروب دوباره جان می دهد . زمستان سرتاسر فصلهای دل ما را فراگیر شده و غبار اندوه و غم ، تنها تن پوش همه هستی ما. کاغذهای زیادی را به بطالت و به رذالت سیاه کردیم . چه کار بیهوده و عبثی بود . قلم زدیم ونوکش را فرتت کردیم. در همان پیچ اول زندگی زهوار همه بی حوصلگی هایمان در رفت . از هم پاشیدیم به گونه ای که هیچ چیزی ازبرای اثبات فرضیه ای که بودنمان را نشان دهد پیدا نشد . تنها غباری ماند که آنرا هم باد با خود به این سو و آن سو می پراکند . یادم هست که دلم را سالها پیش خاک کردم . چون آنقدر سیاه و تباه شده بود که ترسیدم فراگیر شود و همه هیچکس اطرافم را مبتلا کند ، بیمار کند ، درهم خشکاند وروحم چقدر بیدل به این سو وآن سو رفت و هیچ نیافت . تنها سرخورده بود و آیه مکرر و مکدر فلاکت . . .

تن نکبت بار من در زیستن بیهوده رها شده بود . برای ابد محکوم بود به ماندن . از روزنه کوچک بی نهایت روشنایی ابد را دیده بود و درد میکشید . در نبودن . و چقدر بود که مانده بود برای نبودن نماندن .

و من ا ز این بالا همه اینها را دیده بودم و چقدر اشک ریخته بودم . آخه هیچ کاری از دستم بر نمی آمد . نمی توانستم کمکش کنم . تنها مرحم من اشک شوری بود که از گونه هایم بر روی زخم دلش می چکید . روی حفره کوچک و گودی که روی سینه اش بود . هجوم درد و شکنجه را در چهره اش می دیدم و فشار بی امان فک هایش که فریاد را در بغض او خاموش کرده بود . ترنم نرم و نازکی از اشک هم بر روی دیدگانش بود . موسم او حال و هوایی دلنشین داشت که هیچ چیز در آن معنایی نداشت . همه چیز در آنجا مطلق بود مطلق مطلق ، از سکوتش تا رهایی اش

. . .

 

من همیشه دوستش دارم ولی عاشق همیشه تنهاست و معنای این برایش درک نشدنی خواهد بود . روزی شاید معنای تنهاییم را درک خواهد کرد؟

در لبۀ پل صراط ابتدای سقوطی دوباره . . .

از همه چیز متنفر شده ام ؛ از زمانه که از من متنفر شده ؛ و از من که از زمانه – متنفر شده ام .

زندگی دو بخش است  : ابتدایش عذاب و انتهایش رنج و تا این دو را داری هرگز چیزهای دیگری به تو ارزانی نخواهند کرد . از ابتدا وارث بدبختی بوده ایم و با آه و حسرت ها بزرگ شده ایم . شب ها نان فحش خردهایم و روزها در مدرسۀ کج اندیشی درس خوانده ایم . بر سر سفرۀ همسایه ها آرزو خوردیم وبرای ترجمۀ کلمۀ خوشبختی کتاب جغرافی خواندیم .به شوق محبت زخمها خوردیم و مهرها ورزیدیم ؛ و ازپله های ترقی سقوط را تجربه کردیم و بس – تنها زیستیم تا بیهوده نباشیم ؛ بیهوده ماندیم که در فغان نمانیم . آب از کوزۀ شکسته خوردیم ولب بر گلایه تر نکردیم ، چراغ بی نفت به خانه بردیم ولی محتاج نرفتیم ؛ سکوت کردیم تا واژگان بیشتری درک کنیم ! اما معنای درک برای فهم ما سنگین آمد ، زمین خوردیم و پایمان شکست . به کتاب جنون نوشتیم که درد ریشۀ ما را خشکانده ؛ و بادبادکها ساختم ولی فهم آنرا هم باد با خود کند و برد .

اکنون در لبۀ بلند پرتگاه جهنم ایستاده ام ، در لبۀ پل صراط ابتدای سقوطی دوباره . . .

رفتگر شهر سیگاریها

و من با کوله باری از  . . .

و دلم چقدر سیاه

و زمانه بی یاور

و من در زمانه گم

چه میخوانم

            و چه میدانم

تنها هیچ

و سکوت ابتدای راه

در مرز ادراک بی درک راه ، ریشه دوانده

ونبض چراغ

خالی از تپش نفت

و در دست آدمهای کوکی

ته سیگار دوستی

روی سنگ فرش خیابانها

و من رفتگر شهر سیگاریها

می روم

ومن با کوله باری از . . .

و دلم چقدر سیاه

وزمانه بی یاور

 ومن . . .

احمق

از همه چیزهایی که دیدم هیچ نمیدانم  ( همین که میدانم احمق نیستم )

ماه ، ماه ، ماه .....

شب شده بود گونه های خیسم را در لبه گریه جاگذاشته بودم . حضور مبهم و خیسی از نگاهم به همه اتاق سرک می کشید . من بودم یک دنیا تنهایی . بازیچه دستانم خطوط به هم پیوسته کارکترهای پر شدنی بودند که سریع رو به جلو در حرکت بود . و خیلی محدود و نه به وسعت زندگی ویا به وسعت دوست داشتن آدمها . صحبت از دوست داشتن شد،آدمهای دوست داشتنی با رفتارهای غیر دوست داشتنی !

وجود آرامش درمن کافی نبود تا بتوانم از دوست داستن که از آن بی پناه  مانده بودم بگویم . چندین بار سعی می کنم تا کارکتر های متفاوتی از آن برایم ساخته شود  . صداهای آشنا ... چهرهای آشنا ... تنها چیز آشنایی که نمی توان در بین آنها پیدا کرد  تکه های محو شده دوست داشتنی لحظه های با هم بودنمان شده بود . آری با هم بودیم ولی ...

پر شده بودم از نفرت ! از خودم ... از تصوراتی که در مثل ستاره های حلقه شده دور سرم در حرکت بودند ! مثل اینکه مبهم مینویسم . بگذار تا واضه تر بگویم از آنچه که برایم در جریان است از گذران زندگی.

زندگی کردن با افکار قدیمی پدر . پدری که دروازه افکار او سد ی محکم بر تغییر و تحول رشد کودکی من شد . پدری که داغ محبت در سینه من نهاد که آرزوی محبت در من همیشه شعله ور باشد . داغ زندگی حسرت بار دیگران ،داغ کلمات ساده و دوست داشتنی و نه کنایه ها و نیش های زهر آگین.

گوشه دیوار وسعت دیدگانم را محدود ساخته بود تا که یک روز نگاهم از لبه پنجره گذشت رو به آزادی در حرکت و تکاپوی همیشه جاری بیرون از درون من !!

آن روزها در ابتدا مانند کوچکترهای تازه راه افتاده بودم . از محیط باز بیرون از رهایی میترسیدم. فضای نا محسوسی بود که احساسش میکردم . چه کوچه و چه معبرهای پیچ در پیچی دارد این زندگی. یک روز که نمیدانم چه موقع از هفته بود تصمیم خودم را گرفته بودم . در دل جمعیت در حرکت بودم و میرفتم رو به سوی بی نشان . ابتدا درپی چیزی ویا کسی نبودم مثل آدمهای گم شده مات و مبهوت و حیران همه اطرافم بودم.

بیچاره چشمانم که از تعجب شاخ در آورده بودند و هر لحظه از سویی به سویی می پرید و چیزهای تازه تری برای دیدن و تعجب کردن پیدا میکرد . چه دنیای عجیبی بود . و این اولین بار که این دنیای جدید برایم تکراری شد لحظه ای بود که به زیر پاهایم نگاه کردم ؛یک موجود سیاه همه جا همراهم بود بجز ... آری سایه ام بود . چه موجود بی وجودی بود که از خود اراده ای  نداشت . و آن لحظه چه احساسی داشتم که سایه را تجربه می کردم ؛حرکات موزونی نداشت مثل آدمهای گمشده بود . مثل من دقیقا خود من بود ...

فهمیدم که تنها نیستم ، کسی با من هست که از من جدا نیست . با او میرفتم و درد دلهایم را برایش میگفتم . پا به پایم می آمد و می سوخت . میدیدمش که دارد آب میشود . بیچاره او که حرفههیم را می شنید . ساعتها برایش میگفتم تا اینکه دیگر او ناپدید شد باز دلم گرفته بود چون باز هم تنها شده بودم .آری سایه هم رفته بود . هوا تاریک شده بود و هیچ دیده نمی شد . دلتنگ مانده بودم به آسمان که نگاه کردم یک شیئ  نورانی قشنگ دیدم که هر کجا که میرفتم در بالای سرم در حرکت بود . از مردم غریبه  اسمش را پرسیدم جوابم را نمی دادند . یادم هست کودکی با مادر خود میرفت و آن شیئ نورانی من را به مادرش با این اسم صدا میکرد ؛ماه ... چه اسم عجیبی داشت ! ماه ... چندین بار برای خودم آنرا تکرار کردم  که مبادا فراموشش کنم  ماه ، ماه ، ماه .....

 

یک جای کوچک ، یک نفر کوچک ، با یک قلب کوچک . . .

پیچک کوچک و قشنگی روی تمام پیکرۀ درخت کهن پیچیده بود . انتظار بیهوده ای نبود اگر شوق قد کشیدن آن پیچک نهیف تا بینهایت بود . او میرفت و درخت در اندیشه باطل آن پیچک ، صبور و پیکره اش را بستری کرد برای آرزوهای محال آن سبزینۀ کوچک و پر شوق ؛ وصبورانه در همۀ  لحظه های آرزومندانۀ آن کوچک نهاد مهر ورزید و تحسینش کرد ؛ او را امید داد و به او شوق شوری دو صد افزون داد . برایش پدری کرد و مادری  در آغوش گرم خود نوازشش کرد و همۀ بلندای زندگی خود را به او داد و خود را روز به روز زیر قدمهای او لهیده تر دید .

اما . . .

تمام سال که بخت یارای آن نو نهاد نبود فصل پاییزی هم بود و ساقه های ترد و شکنندۀ آن نونهاد را در هم گرفت و نسیم خنکی که بر آن دمید از آن خواب بلند پروازانۀ خود بیدارش کرد . چه کابوس دهشتناکی . در خوابش دیده بود که درخت صبور او را منع کرده بود از چنین روزی . . .

وباز درخت پیر و کهن بود و سرمای زود رس زمستانی . . .

 

*                       *                     *

 

انحنای ظریف وکمی در دوردست افق بدرقۀ زمین بود و آسمان با کمی رنگهای زیبایی گه افسونگر این پیوند زیبای دو مهربان بود ؛ نقوش در هم پیوسته و تحسین برانگیز هر بیننده و چهرۀ جذاب و زیبایی و شاهکار پایانی روز که ما غروبش مینامیم .

 

همۀ این زیبایی ها گوشه چشمی است از تو ای مهربان . . .

 

یک جای کوچک ، یک نفر کوچک ، با یک قلب کوچک ، تورا دوست دارد به اندازۀ دنیایی بزرگ .