-
رفتگر شهر سیگاریها
شنبه 26 فروردینماه سال 1385 00:09
و من با کوله باری از . . . و دلم چقدر سیاه و زمانه بی یاور و من در زمانه گم چه میخوانم و چه میدانم تنها هیچ و سکوت ابتدای راه در مرز ادراک بی درک راه ، ریشه دوانده ونبض چراغ خالی از تپش نفت و در دست آدمهای کوکی ته سیگار دوستی روی سنگ فرش خیابانها و من رفتگر شهر سیگاریها می روم ومن با کوله باری از . . . و دلم چقدر سیاه...
-
احمق
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 23:25
از همه چیزهایی که دیدم هیچ نمیدانم ( همین که میدانم احمق نیستم )
-
ماه ، ماه ، ماه .....
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1385 22:59
شب شده بود گونه های خیسم را در لبه گریه جاگذاشته بودم . حضور مبهم و خیسی از نگاهم به همه اتاق سرک می کشید . من بودم یک دنیا تنهایی . بازیچه دستانم خطوط به هم پیوسته کارکترهای پر شدنی بودند که سریع رو به جلو در حرکت بود . و خیلی محدود و نه به وسعت زندگی ویا به وسعت دوست داشتن آدمها . صحبت از دوست داشتن شد،آدمهای دوست...
-
یک جای کوچک ، یک نفر کوچک ، با یک قلب کوچک . . .
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1385 18:26
پیچک کوچک و قشنگی روی تمام پیکرۀ درخت کهن پیچیده بود . انتظار بیهوده ای نبود اگر شوق قد کشیدن آن پیچک نهیف تا بینهایت بود . او میرفت و درخت در اندیشه باطل آن پیچک ، صبور و پیکره اش را بستری کرد برای آرزوهای محال آن سبزینۀ کوچک و پر شوق ؛ وصبورانه در همۀ لحظه های آرزومندانۀ آن کوچک نهاد مهر ورزید و تحسینش کرد ؛ او را...